داستان:غریب...مسعوده جمشیدی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

 «غریب»

 

        تخته سنگی که او رویش نشسته بود در بلند ترین نقطه و نزدیک به قله ی کوه قرار داشت. جایی که راحت می شد در امتدا این دامنه ی کم شیب، درست پایین کوه، رود، ریگزار اطراف آن و زمین هایی که در این فصل خشک و برهنه دیده می شدند و هلنگ* های همیشه سبز و حتی سقف های گنبدی خانه های مردم ده را به وضوح تماشا کرد. هوا گرگ و میش بود و او همان جا وی تخته سنگ، روی دو پایش نشسته بود، طوری کهدست هایش به زمین عمود بودند. گوش های ابلقش را صاف کرد، پوزه اش را بالا گرفت. چشم به آسمان لاجوردی سپیده دمان دوخت؛ شاید آن شب هم آسمان همین رنگ بود، شاید هم روشن تر...!

***

        نور ماه چند برابر شده بود و پاره های ابر سیاه زمستانی نمی توانستند حجاب خوبی برای ماه باشند. سنگ های کنار رودخانه دور به نظر می رسیدند. نیمه ای روشن و نیمه ای تاریک، روی تخته سنگ کوچکی کنار رود نشسته بود و شلورش را تا زانو بالا زده بود. جریان ممتد آب، چنان که توده های باد انگشت های خیس را تحریک می کند، برای پاهای همیشه داغ او نوازش محسوب می شد.

        روی آب انگار عکس ماه را سنجاق کرده بودند؛ چنان که اگر چه سنگریزه های ریز و درشت با دست تحمیلگر جریان آب به جلو رانده می شدند، ماه همچنان روشن، روی آب می ماند و اگر چه گاه چین می افتاد و گاهی هم می لرزید، اما مثل کودکی که به دامن مادر چنگ بزند، آغوش آب را رها نمی کرد.

        روی تخته سنگ نشسته بود و پاهایش درون آب بود.دست هایش را کنار پهلویش به سنگ عمود کرده بود و سرش رو به آسمان بود، آسمانی که کمتر می شد این طور آرام دیدش.

        آن قدر مشتاق تماشای این جا بود که هیچ چیز، نه هوای سرد آن شب زمستانی، نه سکوت وهم انگیز این منظره ی دلفریب و نه حتی اندرزهای مردم نتوانسته بود او را از آمدن به این جا باز دارد. مردم... بله همان مردمی که او را درست نمی شناختند و همیشه از او به عنوان مسافر یاد می کردند. مسافری که گاه و بی گاه به دِه می آمد و یک شب را کنار دامنه ی کوه، لبِ رود پر آب پایین دِه به صبح می رساند و باز تا مدتی ناپدید می شد. مردم، همان مردمی که همیشه او را از گرگ ها ترسانده بودند، می گفتند: طبق یک افسانه ی قدیمی، زمستان هر سال، شبی که ماه کامل باشد، تیرگی آسمان به روشنی می گراید، جریان آب از رود بالا می زند و گرگ ها از دامنه ی کوه پایین می آیند  و لب رود نوزادهایشان را به دنیا می آورند و هر انسانی که آن جا باشد زنده نخواهد ماند... امّا او این حرف ها را جز با لبخندی نرم و تکان دادن سری از روی اجبار، پاسخ نداده بود.

        اشتیاق او به این جا مثل اشتیاق یک مسافر به محلی نبود؛ بلکه درست مثل نیاز یک غریب به زادگاهش بود. نیازی که هیچ کس آن را درک نکرد.

        آخرین بار چوپان دِه او را دیده بود و بعد از آن تا سال ها، اهالی از سرنوشت شوم مسافری می گفتند که به حرف آن ها اعتنا نکرده بود و حتماً طعمه ی ماده گرگ ها شده بود و شاید یک روز پاره های استخوان جسدش از گوشه و کناری پیدا می شد و لازم بود تا آن ها را با احترام در قبرستان کوچک بالای دِه دفن کنند؛ و باز بر سر نامی که باید روی سنگ قبرش حک می کردند اختلاف بود؛ امّا رأی بیشترشانروی«غریب» بود.

***

        گرمای لطیفی بدنش را نوازش می داد. درست پشت سرش خورشید در حال برداشتن اولین گام های طلوعش بود. شعف عمیقی در دلش غوطه زد. چشم هایش را بست و زوزه ای بلند سر داد. صدایی آشنا برای مردمی که هرگز نفهمیدند آن ها را به چه چیزی فرا می خواند...

*هلنگ: جنگلک، ناحیه ی کم عرض اطراف رود یا دریاچه که ذات سرسبزی دارد.

مسعوده جمشیدی

دانش آموز- چهاردانگه 


نظرات شما عزیزان:

حسن سلمانی
ساعت12:44---9 آبان 1391
درباره ی شعر و داستان مسعوده
پیش تر با شعر و داستان مسعوده جمشیدی در همین انجمن مجازی آشنا شده ایم. مسعوده دختر ادیب و آداب دانی است که نه تنها ابایی ندارد که به عنوان یک مهاجر افغانی معرفی بشود، بلکه همیشه به اصالت خودش می بالد و همین خصوصیتش او و آثارش را به دل مخاطب می نشاند.شاید در فرصت های بعدی باز هم با او آشناتر بشویم.
اما غرض از این مقال، پرداختن به جدیدترین اثر شعری و داستانی او با عنوان های «مرا تنها نخوان» و«غریب» است.مسعوده، ثابت کرده که هر قدمی که در این راه بر می دارد، محکم تر، حساب شده تر و مطمئن تر از گام های قبلی اش است. و این میسر نمی شود مگر با مطالعه و پشتکار.
از خالق غریب،مرا تنها نخوان و تابستان بابت این که با وجود مشغله ی زیاد تحصیلی، هنوز ارتباطش را با الهه ی الهام قطع نکرده و با ارسال آثارش، به مجله و انجمن ما رونق می بخشد، تشکر می کنم و همچنان منتظر آثار بعدی اش هستم.
به قول خودش: مسعوده به امید دیدار، و می دانم که خدا تا آن روز تو را حفظ خواهد کرد.-
حسن سلمانی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان