الهه ی الهام
انجمن ادبی
« به ورا»
گفت به پیشم بیا گفت برایم بمان گفت به رویم بخند گفت برایم بمیر آمدم ماندم خندیدم مُردم. ناظم حکمت-1963-آخرین سال زندگی اش یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : حسن سلمانی « خوشبینی»
شعرهایی می نویسم چاپ نمی شوند اما خواهند شد. در انتظار نامه ای هستم با نویدی در آن شاید روز مرگم به دستم رسد اما خواهد رسید. نه پول، نه دولت دنیا تحت سلطه ی انسان شاید صد سال دیگر اما قطعاً چنین خواهد شد. ناظم حکمت-1957 مترجم: احمد پوری یک شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : حسن سلمانی «آنژین صدری»
دکتر! نیمی از قلب من اینجاست نیم دیگر در چین است با لشگری که پیش می رود به سوی رود زرد همه روزه دکتر! همه روزه در سپیده دمان قلبم در یونان تیرباران می شود و همه شب زمانی که زندانیان در خوابند قلبم در خانه ی مخروبه ای در استانبول می آساید. و پس از ده سال آنچه که می توانم به مردم هدیه کنم این سیب سرخ است و این است دکتر این است سبب آنژین صدری من نه نیکوتین، نه زندان، نه گرفتگی رگ ها شب را از پشت میله ها کنار می زنم زیر سنگینی سینه ام قلبم هنوز، با دورترین ستاره ها می تپد. ناظم حکمت-آوریل1948 مترجم:احمدپوری یک شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : حسن سلمانی « اندیشیدن به تو زیباست»
اندیشیدن به تو زیباست و امیدبخش چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا زمانی که زیباترین ترانه ها را می خواند. اما امید برایم بس نیست دیگر نمی خواهم گوش دهم می خواهم خود نغمه سر دهم... ناظم حکمت-30سپتامبر1945 مترجم: احمد پوری یک شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 12:19 :: نويسنده : حسن سلمانی
«زیباترین دریا» زیباترین دریا را هنوز نپیموده اند زیباترین کودک هنوز بزرگ نشده است زیباترین روزهایمان را هنوز ندیده ایم و زیباترین واژه ها را هنوز برایت نگفته ام... ناظم حکمت-24سپتامبر1945 مترجم: احمد پوری یک شنبه 22 دی 1391برچسب:, :: 12:17 :: نويسنده : حسن سلمانی « ترانه ها»
ترانه ی انسان ها زیباتر از انسان ها امیدوارتر از انسان ها غمگین تر از انسان ها دیرزی تر از انسان ها ترانه ها را بیشتر از انسان ها دوست دارم بدون انسان ها زیستم بی ترانه هرگز از گل ها به دور افتادم از ترانه هرگز به همه زبانی فهمیدمشان. در این دنیا از آنچه که خوردم آنچه که نوشیدم آنچه که گشتم آنچه که دیدم آنچه شنیدم و آنچه که فهمیدم از ترانه ها بیشتر هیچ چیزی سعادتمندم نکرد. ناظم حکمت مترجم: احمد پوری یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : حسن سلمانی «اندوه...»
در این روزهای آفتابی زمستان اندوه من آیا برای حسرت بودن در جایی دیگر است؟ روی پل در استانبول با کارگران در آدانا در کوه های یونان در چین یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد؟ درد کبدم است یا بار دیگر درد تنهایی و یا این که از مرز پنجاه سالگی می گذرم؟ فصل دوم اندوهم آرارم آرام به پایان خواهد رسید اگر این شعر را تمام کنم یا کمی بهتر بخوابم یا نامه ای برسد و یا چند خبر خوش از رادیو... ناظم حکمت-1945 ترجمه:احمد پوری یک شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 12:12 :: نويسنده : حسن سلمانی « تو را دوست دارم» تو را دوست دارم چون نان و نمک چون لبان گر گرفته از تب شب که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب بر شیر آبی می چسبد. تو را دوست دارم چون لحظه ی شوق، شبهه، انتظار و نگرانی در گشودن در بسته ی بزرگی که نمی دانی در آن چیست.
تو را دوست دارم چون سفر نخستین با هواپیما بر فراز اقیانوس شاعر: ناظم حکمت_ شاعر ترکیه ای مترجم:احمد پوری « جدایی» جدایی چون میله ای آویزان در هوا به سر و صورتم می خورد. هذیان می گویم می دوم، جدایی در پی ام رهایی از آن ممکن نیست پاهایم توان ایستادن ندارند جدایی زمان نیست، راه نیست جدایی، پلی در میان، از مو باریک تر، از خنجر تیز تر از خنجر تیز تر، از مو باریک تر جدایی پلی میان ما حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم. شاعر:ناظم حکمت- شاعر ترکیه ای مترجم:احمد پوری چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : حسن سلمانی « آذربایجان در مبارزه است» بجنگ ای فرزند وطن بجنگ برای یک وجب خاک امروز هر گوشه به مبارزه برخواسته است اگر سلاح نداشته باشند مردم خود سلاح می شوند با چنگ و دندان مبی جنگند این فتوای شیاطین است برای خاک خون ها ریخته شود دست به گریبان می شوند نبرد تن به تن استخوان و کارد، مبارزه می کنند سیل های وحشی رودهای جاری به لردوی وطن باز می گردند ابرها را می شکافند و می گذرند پرچم در هوا به اهتزاز درآمده است به مبارزه برخواسته است اگر آن خاک و سرزمین برنگردد شمشیر در نیام نمی نشیند قصاص ملت من است برای رسیدن به حق حقا که می جنگد. شعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
یک شنبه 15 دی 1391برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : حسن سلمانی « شعرمان...» گهگاه عمری بر عمرمان بریخت شعری کز نور شبنم، زلال بودن را برگرفت طبیعت را سنگ به سنگ بر ما شناساند زر سرخ و چمن سبز است شعرمان زبان اصل و نسب مان زبان عزا و عروسی مان زبان اردو و شهرت مان سوزنده در آتش و شناگر آب هاست شعرمان حجره، حجره دل ها را می گردد دردمان را از یک نگاه می گیرد به روز عید، همچو عروس آراسته به روز جنگ، کفن پوش است، شعرمان برای دیار گم گشته و روستای نابود گشته می گرید هجایم، بیتم، مصراعم و بندم گاه تبریزم، گاه دربندم شعر وطن مان، دل ریش و زخمی است بار حمل کرد و ببرد و بار بینداخت روحش را در میدان ها، به تک انداخت بر جگر صخره ها ریشه دواند همچو بلوط در کوه ها رویید انکار پذیر است و حقیقت و راست در «نسیمی» یک عصیان است،درد است در«فضولی» دل آتش گرفته و گداخته است در « واقف» آن گل اندام، شعرمان است آب پاک، ریشه ی حلال و سوگندی صاف طریقت است و شریعت است و عرفان طوفان و زلزله ای است همچو« صابر» قلب و دلش ریش ریش است شعرمان پاسخ هر پرسش و پاسخی است آهنگ آن نظم و سیاق است اشک چشم« شهریار» و «ورغون» است درد خود را زبان، زبان گویان است شعرمان زاییده ی وقت و زمان است از جان به روح و از روح به جان آفریده و آفریدگار صدایش به حق رسیده، هر آن شعرمان! شعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
« تاریخ...»
با زبان روح، تاریخ را به گفتگو وادار وز زبان شاه از او بازپرس. ضمان دیروزمان روح لطیف تاریخ ببیز، شخم بزن، بکار و بکاو خاک عاشق کند و کاو است مگذار تاریخ همچو زمین بایر بیاساید گر کسی نباشد تا با او همکلام شود لب از لب نمی گشاید زبان باز نمی کند گر طلسمش را نشکنی گنجش مرصع نمی شود درها را به رویش بگشا آن را پشت در مگذار و آن را در کنجی نهان مکن در تبریز چه روی داد؟ در گنچه چه ها دیدیم؟ چه ها؟! هزاران سال است در زد و خورد با بیگانه می ساییم پنجه بر پنجه صدها سال است قره باغ در عذاب و درد و صد رنجه تاریخمان یک عذاب تاریخ یک شکنجه موکب قلمت را تیز کن راه های دور را طی کن تو را به انتظار می کشند، فرزند؛ تاریخ باکو، بورچالی، دربند، تاریخ تبریز، گنجه و آن قره باغ دربند! تاریخ ترجمه:87/8/30 شعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : حسن سلمانی "نمیتوان نوشت، عزیزم" دریا خروشان و دیوانه وار، رود هوائی و سودازده،آب خون آلود، نمیتوان شنا کرد،آری شنا نمیتوان کرد،عزیزم بنگر چه دردهائی اندر دلهاست که بر رسن و ریسمان نمیتوان چیدشان پرسشها از سنگ و کوه می بارند همچو باران یکریز بر سر می ریزند همچو سرشک دیدگان جاری میشوند نمیتوان نفسی تازه کرد و گشت و گذار کرد،عزیزم یکی را زکوه، یکی را ز بام می اندازد، ترس و هراسی که بر سرمان جولان می دهد. خوابها سر و ته ودرهم برهم گشته نمیتوان تعبیر کرد،آری تعبیر نمیتوان کرد،عزیزم هر دردی باشد مهرش را بر دل ما می نشاند مائیم که قهر و عذاب زمین و آسمان را می کشیم نگارنده و کاتب بنگاشته، چنان مهر و مومش کرده که یک سطر آن را نمیتوان زدود،عزیزم سنبله چیست؟ بهتر از بذر میدانم کوه چه می کشد؟ بهتر از تو میدانم آنچه تو میدانی ،نیز فراتر و بهتر از تو می دانم نمیتوان نوشت ،آری نمیتوان نگاشت ، عزیزم
شاعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج:زین العابدین چمانی دو شنبه 10 آذر 1391برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : حسن سلمانی «اسیر اؤلوم کولگی» اسیر اؤلوم کولگی، بوداغین گئوجو چاتمیر یارپاقی ساخلاماقا. اسیر قوجالیق یئلی، دؤزممیر قوجا دونیا قوناقی ساخلاماقا اسیر اؤلوم کولگی گدیریک یاواش یاواش، توپراقی ساخلاماقا شعر: زلیم خان یعقوب
«تندباد مرگ در وزیدن است» می وزد تند باد مرگ شاخه را یارای نگهداشتن نیست از برای برگ می وزد باد پیری و کهولت این دنیای پیر را حوصله ی میهمان نوازی نیست می وزد تندباد مرگ اهسته آهسته می رویم تا نگهدار این خاک باشیم. دیلمانج: زین العابدین چمانی دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : حسن سلمانی "ندانستم،نشناختم" من که از هفت فرسخی مو را از مو تشخیص میدادم چه چیزی جلوی چشمم را گرفت مه را تشخیص ندادم بر زلف مشکیم حسد ورزیدند چرا بر زلفم تار موئی سپید پیدا شد و من ندانستم در سرم دنیای اندیشه، در دلم دنیای ناله، بی جیز و بی نوا در تمام عمر نوکر است دارا پادشاه دنیاست. آه،از این نزاع بر سر شکم، آه،از این دنیای طمع، جهت و قبله را گم کردم سمت و سو را ندانستم پرسش های بی پاسخ قصد جانم کردند از چه روی ما را تقسیم کردند؟ ما را چرا گروداندند به اسلام و صلیب پرستی؟ آرزوها پشته پشته اندیشه ها دسته دسته هزار و یک شب اندیشه و مکتب را مطالعه کردم به ذات دین پی نبردم مسافرم، ره عمر می پیمایم از پنجاه به سوی صد آفتاب برآمده از پشت کوهم که به سوی دشت افول می کنم به سوی تو امدیم تو به سوی ما نیامدی دنیا! خویشتن را شناختم تو را آن طور که باید نشناختم شاعر : زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی «گر درد افزوده گردد...» گر درد افزوده گردد درمان هم افزوده می گردد درمان را به پنجاه و صد می رساند پرتوش به خاموشی می گراید وز نورش کاسته می گردد بر چهره مرهم نه بر چشم درمان قلب، از حمل بار مسؤلیت خسته و کم توان می گردد نه نان، نه نمک، هیچ یک به دادش نمی رسد بیمار برای خوابیدن در بستر دنبال دوا و درمان گشته ، در به در ما دوا می خوریم درد به راه می افتد کارمان به چرخ و فلک می افتد هر روز پیوسته به خوردن دوا عادت می کنیم شاید بسیاری مرهم بر چهره منهند اشک چشمان با تسلی پاک نمی گردد درد و رنج سالیان از جان به در نمی شود زخم های کهنه را التیام نمی رسد زیاد هم داروی جدید را تحسین مکن پس چیست، این دشت خشکیده؟ این اندرون سوخته؟ پس چیست این همه رحلت دور از انتظار؟ در گذشت ناگهان؟ دستور نسخه ی پزشک، هیچ است گر آفریدگار، شفایمان را ننوشته باشد
شاعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی « قرض مگیر» عمر کوتاهت را گران قدر بدان بر هر کس و ناکسی خرج مکن گر برای مردانقلعه ای برافراشتی برای نامردان برج و بارو مساز در مه گم نشو دزر گرد و غبار راه خود را گم مکن به روی چشمانت بگذار حق و راستی را از پدران و نیاکان،دنیا بخواه از ناکسان قرض مگیر دریایش را جزیره می انگارد صدایش را پژواک می پندارد دنیا تو را تواند که بلعد تو با دنیا هرگز شرط نبند شعر : زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی سه شنبه 10 آذر 1391برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : حسن سلمانی « بیا چهره ات را بکشم دنیا» دلم میخواهد نقاشی کنم بیا چهره ات را بکشم دنیا تب نقاش شدنم گرفته است بیا چهره ات را بکشم دنیا روحم با آهنگ بگردد دستم با رنگ برقصد با زشت و زیبا درآمیزد بیا چهره ات را بکشم دنیا پنچره تویی و بیننده منم وندرآبهایت جاری گشته منم رنگ بر رنگ گذارنده منم بیا چهره ات را بکشم دنیا نم دیده ات را بکشم غم دلت را بکشم طوفان رسم کنم کشتی بکشم بیا چهره ات را بکشم دنیا جان ذوب گشته، تخته مانده بنگر کلاه بر میخ مانده بنگر که پوست نزد دباغ مانده بیا چهره ات را بکشم دنیا همچو کرکس لاشه خواری یک میدهی و شش بر میداری پنچ میدهی و پانزده بر میداری بیا چهره ات را بکشم دنیا همراه با نهر و جوی ابیاری ات و چرخ های همیشه گردانت با ترس و با محبتت بیا چهره ات را بکشم دنیا هستی و هم پاینده ای و خود عدم نه ای گرسنه میشوی وسیر نخواهی شد درست بشو هم که نیستی بیا چهره ات را بکشم دنیا ابلیس و فرشته،حوری و قلمان نیمی انسان،نیمی حیوان گه کافری گه مسلمان بیا چهره ات را بکشم دنیا آیا یک بنده ات را شادمان کرده ای؟ قصر و سراهای بسیاری را ویران کرده ای مرا هم به شکل و نقش تبدیل کرده ای بیا چهره ات را بکشم دنیا نامرد یا که مرد بنمایانمت؟ نرم و لطیف یا زبرو خشن؟ یا هم اندازه ی قد و قواره ات درد عرضه کنم بیا چهره ات را بکشم دنیا با تو نمیتوانم بکارم نمیتوانم دلی را آباد کنم دردت را نمیتوانم برکشم بیا چهره ات را بکشم دنیا شاعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج:زین العابدین چمانی 88/08/27
شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 13:12 :: نويسنده : حسن سلمانی «چه زیباست زندگی!» چه زیباست زندگی در دنیا ی زندگی ات نه علیلی،نه بی کسی نه هیچ معیوب و ناقصی باشد. چه زیباست زندگی نه دل عذاب کشد نه جان را سوء قصدی باشد! چه زیباست زندگی انسان شراب ننوشیده سرمست زیبایی شود! چه زیباست زندگی میهنت آزاد و آسوده مردمت رک و راست و بی شیله پیله شود!
زلیم خان یعقوب دیلمانج:زین العابدین چمانی 88/09/13
شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 12:52 :: نويسنده : حسن سلمانی «نعمت الهی»
الله دان نعمت ایستدیم گوی چمندن طراوت گور بولاغدان سو وئردی آریدان بال آیردی سورودن قوزو وئردی الله دان نعمت ایستدیم ائوز الهی سوگیسیندن توکنمز روزی ویردی شعر : زلیم خان یعقوب
« نعمت الهی»
از خدا نعمت خواستم از چمن سرسبزی و طراوت وز چشمه ی جوشان آب داد از زنبور عسل بداد وز گله برّه داد از خدا نعمت خواستنم از عشق الهی اش روزی بی پایان نصیبم کرد دیلمانج:زین العابدین چمانی
شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 12:43 :: نويسنده : حسن سلمانی «وطن هست»
شاید جایی اندر این دم غرق دریا شونده ای هست گر باشد بی یار و یاور باری،فریادرسی هست در این دنیا پیش از خریدار یقین فروشنده ای بوده است آتش به خودی خود هیچ گاه به ناگاه نمی سوزد هیچ چیز در این جهان بی علت و بی سبب بیهوده و بی هدف خلق نگشته است گر آفریده ای هست یقین آفریدگار بوده است گر امروز تو هستی پیش از تو پدر بوده است دنیا صدایی خشک و خالی، ارزش غم خوردن ندارد گر صدها گم و گور و ناپدید باشد هزاران هزار روینده و پدیدآمده نیز هست باید شکر و سپاس به جای آورم، که این وطن هم پیش از ما هم پس از ما حقا که بوده و هست! شاعر: بختیار وهابزاده- شاعر معاصر آذربایجان دیلمانج: زین العابدین چمانی شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 12:38 :: نويسنده : حسن سلمانی
« قالمیشام»
منیم قسمتیم دیر آلاتورانلیگ
گئجیله گوندوزون آراسیندایام
قؤرؤلور ایچیمده میزان ترازو
اؤ گؤزله بو گؤزون آراسیندایام
یوللار آیریجیندا چوخ تالانمیشام
فیکیرلر الینده هاچالانمیشام
تپّه دن قورخموشام، دؤزو دانمیشام
ایندی داغلا، دؤزون آراسیندایام
ایلیشیب قالمیشام غم چالاسیندا
بیر گؤزل طیلیسمین داش قلعه سیندا
همیشه قاپیلار آستاناسیندا
باییرلا دهلیزین آراسیندایام
بختیار سینه دن نئچه مَن کئچیر
بیری دردلی کئچیر، بیری شَن کئچیر
مفتوللی چپرلر سینه مدن کئچیر،
باکی لا تبریزین آراسیندایام
شاعر:بختیار وهابزاده
«مانده ام»
قسمت من هوای گرگ و میش
میان شب و روز وامانده ام
اندرونم ترازو میزان بنا می شود
بین این کفه و آن کفه درمانده ام
بر سر دو راهی ها بسیار تاراج شده ام
به دست افکار خویش دوشاخه گشته ام
از تپّه ترسیده ام و دشت را انکار کرده ام
خود اکنون میان کوه و دشت درمانده ام
در طلسم زیبای یک قلعه ی سنگی
در گودال غم گیر افتاده ام
همیشه در آستانه ی درها
بین بیرون و دالان درمانده ام
بختیار، از سینه ام چندین« من » می گذرد
یکی دردمند و پریشانحال، دیگری شادمان و خوشحال
حصارهای مفتولی سینه ام را شکافته، می گذرند
خود، در میان باکو و تبریز وامانده ام
دیلمانج: زین العابدین چمانی
شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : حسن سلمانی
«وارلیگ»
ائولاد روحوم، قلم دیلیم، ساز کؤکوم
هر اوچونه، سجده قیلیم، دیز چؤکوم
دردیم اولسا هم درماندیر، هم حکیم
بیر اولادیم، بیر قلمیم، بیر سازیم
بیر چیچگیم، توپراقیم وار، گویوم وار
بیر اوره گیم، کمانیم وار، نِی ایم وار
بو وطنین کئشیگینده، نَی ایم وار؟
بیر اولادیم، بیر قلمیم، بیر سازیم
شاعر: زلیم خان یعقوب
«دارایی»
فرزند، روحم؛ قلم، زبانم؛ ساز، ریشه ام
بر این هر سه سجده گذارم و زانو زنم
گر مرا دردی باشد، هم درمان است هم طبیب
فرزندم، قلمم، سازم
یکی غنچه ام، خاکی دارم، آسمانی دارم
یک دلم، کمانی دارم، نِی ای دارم
برای نگهبانی این وطن، چه چیزی دارم؟
فرزندم، قلمم، سازم!
دیلمانج: زین العابدین چمانی
شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 12:2 :: نويسنده : حسن سلمانی این سوی ارس وطنم آن سوی آن وطنم برای دیدن وطن، هیچ امکان و فرصتی نیست مرا این چگونه وطنی است؟ به این سن رسیده ام هنوز یک بار هم در عمرم رویش را ندیده ام آیا برادر به برادر سلام نمی کند؟ این درد و غمم سنگین تر از کوه هاست با رود ارس آمیخته و جاری می شوم فضولی با حسرت از غربت به وطن می نگریست من از به وطن می نگرم دیلماج:چمانی 14/3/88 «سردرد» اینکه قلبت به خاطر چه درد می کند، مگو کان درد ز سنگی است که خود انداخته ای گلوله های بی صدا، قلبم را خون آلود کرده آنچه چشمانم را می سوزاند، درد اشک است هر کجا روی گرداندم و به هر کجا که بودم درد را همچون کوهی بر سینه ام بشکافتم به یک باره از ریشه برمی کندمش گر می دانستم بیماریم دندان درد است آدمی در هوای شرجی گرما زده می شود، در برف به خود می لرزد نفس در تنگی و تنگنا امتحان پس میدهد ملک و مال نام و آوزه و دولت و مکنت هر چه باشد همگی دردسر است مترجم: چمانی 2/11/88 «سردرد» اینکه قلبت به خاطر چه درد می کند، مگو کان درد ز سنگی است که خود انداخته ای گلوله های بی صدا، قلبم را خون آلود کرده آنچه چشمانم را می سوزاند، درد اشک است هر کجا روی گرداندم و به هر کجا که بودم درد را همچون کوهی بر سینه ام بشکافتم به یک باره از ریشه برمی کندمش گر می دانستم بیماریم دندان درد است آدمی در هوای شرجی گرما زده می شود، در برف به خود می لرزد نفس در تنگی و تنگنا امتحان پس میدهد ملک و مال نام و آوزه و دولت و مکنت هر چه باشد همگی دردسر است مترجم: چمانی 2/11/88 «کؤنول» کؤنول، دولان ائل اوبانی او داغ دا گز، بو داغ دا گز لک لک اولوب یئر ائشینجه سن بولبول اول، بوداغدا گز
هر آتشه، اودا یانما سوزون حقسه، اونو دانما مانات اولوب خیردالانما یاقوت کیمی بارماقدا گز
اسگیک اولما خیر و شرده گون تک گورون سن هر یئرده نغمه کیمی دوداقلاردا دویغو کیمی اورکده گز شعر : بختیار وهاب زاده «ای دل» ای دل در ایل و دیار بگرد در این کوه و آن کوه بگرد به جای لک لک شدن و کاویدن زمین بلبل شو بر شاخسار بگرد
بر هر بوته و آتشی مسوز گر حرفت حق است انکارش مکن پول مشو که خردت کنند همچو یاقوت، نگین باش و بر انگشت بگرد
در خیر و شر کم میا و کم مگذار همچو خورشید در همه جا عیان شو همچو نغمه بر لب ها و همچو عاطفه بر قلب ها جاری شو دیلماج: زین العابدین چمانی
شعر تانری دُعاسی دیر گوندوز گئچیب گئدن عومور ائوزمون یوخ، ائوزگه نیندیر شاعر تاپیر ائوز عومرونو سَس سیز گئچن گئجلرده دوشونجه سی یئرله ؛گویون وحدتیندن توتوب مایا ائوزو یئرده فیکری، ذیکری یوکسَک لَرده،اوجالاردا اَلده قلم، ائونده واراق باخیشلاری چراغ چراغ عومور گئدیر واقت ارییر مصراع لاردا، هئجالاردا شعر سؤگی نغمه سی دیر گنجلیگیمین دوداغیندا شعر تانری دعاسی دیر مُدرکلرده، قوجالاردا شعر: زلیم خان یعقوب شاعر بزرگ آذربایجان ........................................................................................................
ترجمه ی شعر بالا از زین العابدین چمانی:
«شعر دعای پروردگار است» عمری که روزانه سپری می شود از آن من نیست از آن دیگریست شاعر عمر خویش را در شب های سکوت می یابد فهمش از وحدت زمین و آسمان مایه می گیرد خودش در زمین است و فکر و ذکرش در اوج هاست قلم در دست و کاغذ در مقابل و نگاهش همچون چراغ عمر می گذرد وقت می فسرد در مصراع ها و هجاها شعر، ترانه ی عشق است در لبان جوانی ام شعر، دعای پروردگار است در اندیشه ی اندیشمندان و پیران.
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|