داستان: نقطه سر خط... حسن سلمانی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

    « نقطه سر خط»

   از کمربندی اسلامشهر وارد جاده ی فرعی و خاکی   منتهی به شهرک کارتن شدم. از قاب آیینه ی جلو پیدا بود که پشت سرم چه گرد و خاکی به هوا بلند کرده ام.شهرک کارتن از دور و در میان مزارع ذرت و آفتابگردان مثل قلعه های باستانی به نظر می رسید.در انتهای راه خاکی تنها ورودی شهرک قرار داشت که با زنجیر فولادی کلفتی  که باز و بسته می شد اجازه ی ورود و خروج به آدم ها و ماشین ها می داد.مرد شصت و دو سه ساله ی شلخته ای در یک طرف دروازه روی چهارپایه ی چوبی نشسته بود و قوطی آبمیوه اش را سر می کشید.وقتی از او نشانی «بنگاه کاغذ رسول» را پرسیدم. چشم های نخودی اش را در چهره ی آفتاب سوخته اش گم کرد و با اشاره ی دست ته خیابان رو به رو را نشانم داد.تشکر کردم و به راه افتادم. از آیینه ی جلو می دیدم که با شیلنگ دور و برش را آب می پاشید تا گرد و خاک را بخواباند.

 

شهرک از کوچه هایی به شکل اسکلت ماهی تشکیل شده که به تنها خیابان تقریباً پهن وسط آن راه دارند و انتهای هر کوچه با دیوار بلندی بسته شده است. در هر کوچه هم چند انبار و کارگاه برای تحویل و تبدیل کارتن و کاغذ و نان خشک و ضایعات فلز و پلاستیک وجود دارد.با این که این شهرک خارج از منطقه ی مسکونی و محدوده ی شهری است امّا شلوغ و پر رفت و آمد است و زندگی با شتاب در آن جریان دارد.وانت بارهای کوچک وبزرگ و چهارچرخه های حمّالی از هر طرف مدام در حال آمد و شد هستند.محیطی کاملاً مردانه و خشن که شاید هیچ وقت پای یک زن نجیب و خانواده دار به آنجا نرسیده باشد.زبان ها و گوش های اهالی با فحش و ناسزا و کلمات رکیک آشنا هستند،حتی به شوخی و خنده.

رسول دوست بچّگی ها و همشاگردی ام بود. پدرش شصت و چند ماه، سابقه ی رزمندگی داشت و چند ماه بعد از پذیرش قطعنامه به خاطر صدمات جنگ و آثار شیمیایی آن از دنیا رفت.آن موقع من و رسول در یک دبیرستان درس می خواندیم.مرگ پدر بهانه ای شد برای کار و امرار معاش و ترک تحصیل رسول.من دیپلم گرفتم وبه دانشگاه رفتم و معلم شدم.امّا طفلک رسول هر چند وقت دست به کار متفاوتی می زد تا زندگی اش را راست و ریس کند. کارهای زیادی را تجربه می کرد؛سیگارفروشی،میوه فروشی، بامیه پزی، بازیگری تئاتر، نوازندگی و خوانندگی در عروسی ها و حتی تعزیه خوانی. مدتی هم به یک گالری برای یادگیری نقاشی می رفت.اما روزمرّگی به او فرصت نمی داد به دنبال دلمشغولی هایش برود.

یکی دیگر از کارهایی که می کرد جمع کردن کارتن و کاغذ باطله بود.چند شبی هم خودم به کمکش رفتم.دو نفری با چهارچرخه ای در خیابان های قزوین دور می زدیم وکارتن و کاغذ جمع می کردیم.دکّانی به ابعاد سه متر در سه متر اجاره کرده بود که بارش را در آن انبار می کرد و هر وقت به اندازه ی یک وانت می شد آن را برای کارخانه های بازیافت ، به تهران می فرستاد.

چند وقت پیش، به من تلفن کرد و گفت که کار و زندگی اش را به تهران منتقل کرده است.خیلی دوست داشتم که بعد از دوازده سال

دوباره ببینمش.با خوشحالی از او دعوت کردم امّا او برای ملاقات، نشانی شهرک کارتن را به من داد. 

انتهای خیابان اصلی سر نبش، تابلوی« بنگاه کاغذ رسول» را پیدا کردم. در قسمت جلویی سوله، اتاقکی از آلومینیوم و شیشه ساخته بود که دفتر کارش به حساب می آمد.  من را که دید از جایش بلند شد و به طرفم آمد. همدیگر را بغل کردیم و صورت هم را بوسیدیم.

ریش جوگندمی و پرپشتی صورتش را پوشانده بود و از آخرین باری که دیده بودمش چاق تر و پیرتر شده بود.از لبخند و لحن خوش آمدگویی اش فهمیدم که از وضع کار و زندگی اش راضی است. جوان بیست و دو سه ساله ای را که شلوار کُردی به پا داشت و بیرون از اتاقک مشغول جا به جا کردن کارتن ها بود، صدا زد و گفت:«کاظم، بپر دو تا رانی خنک و دو تا کیک مغزدار از دکّه ی عموصفر بگیر. واسه خودتم بگیر.»بعد رو به من کرد و گفت:«چای هم داریم؛ امّا هوا خیلی گرمه. کولر گازی هم دیگه جواب نمی ده. با نگاهش به کولر گازی بالای سرم اشاره کرد. شاید می خواست به من بفهماند که نباید فقط به محیط شلوغ و کثیف کارش نگاه کنم بلکه باید دفتر و دستک و رایانه ی تاشو و میز چوب گردو و تابلو فرش پشت سرش و تلوزیون صفحه تختش را هم ببینم. و این که کارگر تنومند و گوش به فرمانی دارد که پدرانه او را زیر پر و بالش گرفته است.

در قوطی های نوشیدنی را باز کرد و یکی را جلویم گرفت و گفت:« یادش به خیر! چه شبایی تا صب با هم کارتن و کاغذ جم می کردیم! یادته که... کارهای زیادی کردم. خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم؛ آمّا آخر سر فهمیدم که این کاره ام. کارتن و کاغذ.»آهی کشید و گفت:« با سینما و موسیقی و نقاشی برای همیشه خداحافظی کردم. مزاحم زندگیم بودندی... به درد هم نمی خوردیم. وقت شوهر دادن دخترمه؛ نه ستاره شدن من... روی کاغذ و کارتن زوم کردم رسیدم به اینجا. می خرم و بازیافت می کنم و می فروشم.» از وقتی که می شناسمش کمتر به مخاطبش فرصت اظهار نظر می داد امّا انتظار داشتم حدّاقل به اندازه ای که حرف هایش را تأیید کنم به من مجال حرف زدن بدهد. امّا همین که ژست گرفتم که حرف بزنم گفت:« بخور، گرم می شه. راستی یادته یه شب توی خِرت و پِرتا یه دفتر خاطرات پیدا کردیم و تو برش داشتی؟ جلد آبیه؟... می گفتی کاش صاحبشو می شناختی؟ یادمه که شعرهای سوزناک و عاشقانه ای توش بود... پا شو بی زحمت.» و با اشاره ی دست هایش وادارم کرد که از روی صندلی بلند شده و به پشت میز کارش سرک بکشم. در کارتنی را باز کرد و چند جلد دفتر داخلش را نشانم داد و گفت:« اینام از هموناست... شنیده بودم کتاب می نویسی، فکر کردم شاید به دردت بخوره... مگه کتابا رو چه جوری می نویسن و فیلما رو چه طوری می سازن؟»

از این که هنوز هم به فکرم بود، خوشحال شدم و خواستم بابت توجّهش تشکر کنم که گفت:« اگه بیای توی سوله می بینی که پُر از دفترای پاره پاره و کتابای شعر و داستان و فلسفه های بی سر و ته و نامه های خوانده و نخوانده اس. شاید لابلای این آت و آشغالا کتابی باشه که هر ورقش یه میلیون ارزش داشته باشه؛ امّا این جا که می رسه فقط یک برگ کاغذ باطله اس که هر کیلوش تازه می شه یه دونه هزارتومنی. این جا گورستان خیالبافی ها نویسنده ها و شاعرای ناکامه. آخر خطّ قصّه ها و غزل هایی که تو خلوت شبانه ی یه پسر عاشق و یه دختر دلشکسته نوشته می شن. این شهرک برعکس ظاهر خشن وغلط اندازش؛ پُر از ارواح سرگردان زن ها و دخترا و پسرای احساساتیه که شاید تو روز روشن هم جرأت  نکنن پاشونو این جا پا بذارن. نامه هایی به دستمون می رسه که پاکتش هیچ وقت باز نشده؛ انگار مستقیم به آدرس «بنگاه کاغذ رسول» پست شدن. کاغذایی که به ما می رسه فرقی نمی کنه که کتاب مقدس و آسمانی باشه یا آیات شیطانی؛ روزنامه باشه یا شب نامه؛ تقدیرنامه باشه یا توبیخی؛ دست نویس باشه یا چاپی؛ همش خرد می شه، خمیر می شه و بازیافت می شه و از نو می شه یه کاغذ سفید دیگه و آماده ی نوشتن و خط خطی کردن. پس مشه گفت که آخر خط آخر نیست. نقطه، سر خط بعدیه.»

لبخندی زد و گفت:« نپرسیدی بعد از این همه سال چه جوری پیدات کردم؟» فکر می کردم که گذر سال ها نه تنها از گرمی چانه اش کم نکرده، که مطالعه ی کاغذ پاره هایی که از آن ها حرف می زد به معلوماتش اضافه کرده و او را صاحب نوعی سبک و فلسفه هم کرده است. انگار فقط سه ثانیه فرصت داشتم که به پرسش رسول جواب بدهم و پرسیدم:« راستی رسول چه طور شد که...؟» حدسم درست بود. سه ثانیه تمام شد و پیش از این که جمله ام تمام بشود، پرید توی حرفم و گفت:«آهّا... الآن می گم برات. یعنی اگه نمی پرسیدی هم، می گفتم.» کشوی میزش را کشید و از داخلش کتابی را درآورد و نشانم داد و گفت:« خیلی اتفاقی توی یکی از بارها پیداش کردم. اسمتو که روش دیدم حدس زدم خودت باشی.» پوزخندی زد و با لحن کشداری عنوان جلد کتاب را خواند:« مجموعه ی داستان های کوتاهِ... نویسنده... خودتی دیگه؟ مگه نه؟ حسابشو از بقیه ی کاغذای دنیا جدا کردم و گذاشتمش کنار.هفته ی پیش که رفته بودم قزوین، از خانه ی حاج آقات شماره تلفنتو گرفتم. بگیر ببین خودشه.»

کتابم را گرفتم و ورق زدم. روی صفحه ی اولش با خطی که سعی کرده بودم زیبا و جذاب باشد، نوشته بودم:« تولّدت بهانه ی شعر است و ولادت شاعر! تقدیم به الهه ی الهام شعرها و قصّه هایم؛ به بهانه ی میلاد شعرگونه و زندگی شاعرانه ی شاه بیت غزل آفرینش...!»     


نظرات شما عزیزان:

مهدیه بهرامی
ساعت14:34---23 اسفند 1391
داستان خیلی جالبی بود . من اکثر داستان هاتون رو خوندم ولی این یه نمه از بقیه جالب تر بود

گلی
ساعت10:31---7 بهمن 1391
چه حس غریب و آشنایی به آدم می ده این داستان!؟

نیروانا جم
ساعت21:45---3 بهمن 1391
جالب بود...
یک قصه کوتاه که میشه تبدیل بشه به یک فیلم نامه برای ساخت یه فیلم کوتاه...
و اگر می گشتید چه عاشقانه های نا آرامی می یافتید...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, :: 15:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان