الهه ی الهام
انجمن ادبی
حرف مردم را نکن باور پشیمان می شوی حال و روزت را نکن بدتر پشیمان می شوی غنچه کی با زور دستان کسی وا می شود؟! لحظه ای که غنچه شد پرپر پشیمان می شوی ای که در این نا به سامانی رها کردی مرا آب آنجا که گذشت از سر پشیمان می شوی عاقبت مرداب شد رودی که در گودی نشست از تقاص و کینه ات بگذر پشیمان می شوی مثل شیرینی که خود راحت به تخت شاه رفت می روی اما بدان آخر پشیمان می شوی ترس دارم که تو در زندگی ام می آیی قاصدک فاش کند راز تو را هر جایی گوش این چرخ و فلک بشنود آوازه ی تو همه ی شهر بفهمند که خوش سیمایی می شود کعبه من روی تو چادر بکشم؟ تا نباشد به سر قبله ی تو دعوایی شاید از ترس، معمای تو را حل نکنم! شاید این مساله را حل بکند منهایی دلم از قصه ی مجنون تو عبرت نگرفت که فراری شده از دست چنین لیلایی این منظومه ی بسیار زیبا ترجمه ی یک اسطوره ی اروپایی است که توسط ایرج میرزا انجام شده است.داستان ،ماجرای رویارویی زهره(الهه ی عشق و زیبایی)و منوچهر(سردار نظامی) است.زهره که خود الهه ی عشق و زیبایی است دلش گرفتار عشق جوانی به اسم منوچهر می شود و به هر نوعی تلاش می کند دل این نظامی از زنان گریزان را نرم و به سوی خود متمایل کند؛ تا جایی که کارش از رعنایی و فریبندگی به التماس می کشد. گفت و گوهای میان زهره و منوچهر دلنشین و خواندنی است.قصد من از آوردن ابیات برگزیده این منظومه ترغیب شما دوستان عزیزم به مطالعه ی کامل این منظومه است و شک ندارم بعد از خواندن زهره و منوچهر آن هم به طور کامل در دل از من تشکر خواهید کرد. زهره: ور تو ندانی چه کنی یاد گیر یاد از این زهره ی استاد گیر خیر، تو صیاد شو و من شکار من بدوم سر به پی من گذار من نه شکارم که ز تو رم کنم زحمت پای تو فراهم کنم تیر بینداز که من از هوا گیرم و در سینه کنم جا به جا من ز پی تیر تو هر سو دَوَم تیر تو هر سو رود آنجا روم چشم بنه تا که نبینی مرا من ز تو پنهان شوم این گوشه ها گر تو مرا آیی و پیدا کنی می دهمت هر چه تمنّا کنی
منوچهر: شهد لب من نمکیده است کس در قُرُق من نچریده است کس هیچ خیالی نزده راه من بدرقه ی کس نشده آه من زن نکند در دل جنگی مُقام عشق زنان است به جنگی حرام
زهره با خودش: گفت جوان هرچه بود ساده تر هست به دل باختن آماده تر مرغ رمیده نشود زود رام دام ندیده است که افتد به دام زهره برای وسوسه ی منوچهر: زندگی عشق عجب زندگیست زنده که عاشق نبود زنده نیست عشق به هر دل که کند انتخاب همچو رَوَد نرم که در دیده خواب عکس تو در چشم من افتاده است مستی چشم من از آن باده است
عقل چو از عشق شنید این سخن گفت که: یا جای تو یا جای من آه چه غرقاب مهیبی است عشق مهلکه ی پر ز نهیبی است عشق
زهره هنگام شکایت از بخت خود به منوچهر: چاشنی خوان طبیعت منم زین سبب از بین خدایان زنم گر چه همه عشق بود دین من باد بر او لعنت و نفرین من داد به من چون غم و زحمت زیاد قسمت او جز غم و زحمت مباد! تا بوَد افسرده و ناکام باد! عشق خوش آغاز و بد انجام باد! سر به سر عشق نهادن خطاست آلهه ی عشق بسی ناقلاست آلهه ی عشق بسی زیرک است پیر خرد در بر او کودک است....
از مطالعه در آثار و احوال ایرج میرزا می شود نتیجه گرفت که شاعر آنقدر که به پیشینه ی خانوادگی خود و اشرافیت قجری اش می بالد و به آن اهمیت می دهد، پایبند دین و وطنش نیست. ایرج بیشتر می خواهد خودش را شاعری اخلاق گرا نشان بدهد تا دیندار. اصلاً گاهی به مبارزه ی آشکار با نمودهای مذهبی بر می خیزد و ابایی هم ندارد که حجاب زنان را زیر سوال ببرد و یا نمادهای دیگر دین را به سخره بگیرد. البته چنین نگرشی اما ملایمتر و دلنشین تر را در آثار مولا نا هم می بینیم:« ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم / فتنه از عمامه خیزد نی زخُم» یا طنازی های ظریف و دلچسب حضرت حافظ که:« واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند / چون به خلوت می روند آن دیگر می کنند» و یا نوعی بی قیدی و عدم تعهد نسبت به یار و دیار که در شعر شیخ اجل سعدی دیده می شود:«به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار/ که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار» برخی از اساتید سخن ایرج میرزا را سعدی دیگر نامیده اند که البته بیشتر به خاطر روانی زبان و سهل و ممتنع بودن کلام اوست اما همان بی قیدی و لا ابالیگری را هم با درجاتی شدیدتر می توان در این شعر ایرج میرزا پیدا کرد: « فتنه ها در سر دین و وطن است این دو لفظ است که اصل فتن است صحبت دین و وطن یعنی چه؟ دین تو، موطن من یعنی چه؟ همه عالم همه کس را وطن است همه جا موطن هر مرد و زن است چیست در کلّه ی تو این دو خیال که کند خون مرا بر تو حلال!؟» وه چه خوب آمدی، صفا کردی چه عجب شد که یاد ما کردی! آفتاب از کدام سمت دمید که تو امروز یاد ما کردی؟ بی وفایی مگر چه عیبی داشت؟ که پشیمان شدی وفا کردی شب مگر خواب تازه ای دیدی که سحر یاد آشنا کردی هیچ دانی که اندر این مدت از فراقت به ما چه ها کردی؟ با تو هیچ آشتی نخواهم کرد با همان پا که آمدی برگرد عاشقی محنت بسیار کشید تا لب دجله به معشوقه رسید نشده از گل رویش سیراب که فلک دسته گلی داد به آب نازنین، چشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود دید در روی شط آید به شتاب نوگلی چون گل رویش شاداب گفت:«به به چه گل رعناییست! لایق دست چو من زیباییست حیف از این گل که برد آب او را کند از منظره نایاب او را» زین سخن عاشق معشوقه پرست جست در آب چو ماهی از شست خوانده بود این مثل آن مایه ی ناز که نکویی کن و در آب انداز خواست کآزاد کند از بندش اسم گل برد و در آب افکندش گفت:« رو تا که ز هجرم برهی نام بی مهری بر مکن ننهی مورد نیکی خاصت کردم از غم خویش خلاصت کردم» باری آن عاشق بیچاره چو بط دل به دریا زد و افتاد به شط دید آبیست فراوان و دُرُست به نشاط آمد و دست از جان شست دست و پایی زد و گل را بربود سوی دلدارش پرتاب نمود گفت:«کای آفت جان سنبل تو ما که رفتیم، بگیر این گُل تو بکنش زیب سر ای دلبر من یاد آبی که گذشت از سر من جز برای دل من بوش مکن عاشق خویش فراموش مکن» خود ندانست مگر عاشق ما که ز خوبان نتوان خواست وفا عاشقان را همه گر آب برد خوبرویان همه را خواب برد
...نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند نعوذبالله اگر جلوه بی نقاب کند ز من مترس که خانم تو را خطاب کنم ازو بترس که همشیره ات خطاب کند به دست کس نرسد قرص ماه در دل آب اگر چه طالب آن جهد بی حساب کند... دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم غیر معقول بود منکر محسوس شدن من از این یاوه سرایی ها بسیار کنم نه بود شاعر و شاعر طلب و شعر شناس که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم کار دشوار بود لیک مرا می باید حیلتی از پی آسانی دشوار کنم خواهم ار کار بگردد به مراد دل من به مراد دل او باید رفتار کنم. افشین امیدیان دوست فرهیخته و نازنینم که دقایق مصاحبتمان شاید به صر رقیقه هم نرسد؛ چند ماه پیش لطف کرد و برای ارتقای شعور شعری ام دو جلد کتاب به من امانت داد.یکی از این کتاب ها « سرچشمه های مضامین شعر ایرج میرزا» به قلم ولی اله درودیان از نشر قطره چاپ 80 بود و دیگری با عنوان«تحقیق در احوال و آثار و افکار و اشعار ایرج میرزا و خاندان و نیاکان او» به اهتمام دکتر محمد محجوب چاپ اول سال 1342 چاپخانه ی رشدیه.خواندن این دو کتاب در کنار هم برای تعطیلات طولانی و کسالت بار تابستانی، آغاز خوبی بود و من را با ایرج و شعرهایش بیشتر آشنا کرد. ایرج میرزا ملقب به جلال الممالک فرزند غلامحسین میرزا پسر ملک ایرج پسر فتحعلیشاه قاجار هم مثل همه ی ما آدمیزاده است و از خطا و اشتبان به دور نیست اما آنقدر بلند طبع است که قلمش را به مزد نفروشد و آنقدر آزاده و شجاع است که کلامش را زیر ساطور سانسور خود خواسته مُثله نکند. بگذریم از این که گاهی عفت کلام را به کناری می گذارد و کلمات رکیک را، رُک و بی باک در شعرش به کار می گیرد؛ اما وقتی منصفانه در کار و حالش دقیق می شویم شاید به او حق بدهیم که در آن شرایط زمانی به خصوص تنها راه ادای حق مطلب همین رو راستی بوده است، چیزی که امروزه از آن کمتر می شود سراغ گرفت. بدبختی این است که از طرفی زیر تیغ و قیچی ممیزی های مختلف هستیم، از طرفی حتی نزدیکانمان محدودمان می کنندو از همه بد تر خودمان وقتی کاغذ و قلم پیش رویمان است و فقط خودمانیم و خودمان، باز هم می ترسیم. حرفمان را می جویم و نگفته پس می گیریم و ننوشته دورش خط قرمز می کشیم.به این ترتیب یک شیر بی یال و کوپال و یک شعر یا داستان بی بو و بی خاصیت ر ا برای گرفتن مجوز چاپ و نشر به ارشاد می فرستیم و زحمت سانسورچی ها را کم می کنیم. مثل این که قبل از دوشیدن بُزمان، خامه و چربی و سر شیر را جدا کنیم و یک مایع سفید بی خاصیت را به اسم شیر به مردم قالب کنیم. منظومه ی « زهره و منوچهر»ش به نظر من شاهکاریست که هر چند اصل آن یک اسطوره ی اروپاییست، اما ترجمه اش به این حد از کیفیت هم هنر والا و بالایی را می طلبد. در یادداشت امروز قطعه ی «کودک دوره ی طلایی» را نقل می کنم و در یادداشت های بعدی هم گزیده ای از دیگر اشعارش را. «بچه های زمانه رند شدند بی ثمر دان تو ژاژخایی را یا برو زر بده که سر بنهند یا برو دل بنه جدایی را نبود در مزاجشان اثری عِرض و افلاس و بی نوایی را نتوانی به حرف مفت فریفت کودک دوره ی طلایی را» ندانم در کجا این قصه دیدم و یا از قصه پردازی شنیدم که دو روبه یکی ماده یکی نر به هم بودند عمری یار و همسر ملک با خیل، تازان شد به نخجیر کشیدند آن دو روبه را به زنجیر چو پیدا گشت آغاز جدایی عیان شد روز ختم آشنایی یکی مویه کنان با جفت خود گفت: که دیگر در کجا خواهیم شد جفت؟ جوابش داد آن یک از سر سوز همانا در دکان پوستین دوز
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|