الهه ی الهام
انجمن ادبی
« ستاره ی قطبی » در حالی که روی برگ های زرد و قهوه ای پا می گذاشت و نگاهش را به نوک کفش هایش دوخته بود؛ تصمیم گرفت راهی را از وسط پارک در پیش بگیرد و از طرف دیگرش بیرون برود و بعد از به پایانه ی مسافربری رفته و سوار اتوبوس تهران بشود و برگردد به خانه و کار و زندگی و روزمرّگی اش. تقریباً وسط پارک بود که احساس کرد کسی تعقیبش می کند. ایستاد، او که از پشت سرش می آمد هم ایستاد. این را از خش خش پاهایی که روی برگ های خشک کشیده می شد، فهمید. به راهش ادامه داد؛ نفر پشت سری هم حرکت کرد. دسته کلیدش را به زمین انداخت و به بهانه ی برداشتنش توقّف کرد و نشست و روی پنجه ی پا چرخید و برگشت. دختر بچّه ی ده، یازده ساله ای را دید که در چند قدمی اش این پا و آن پا می شد و نگاهش می کرد. گیس بافته ی خرمایی اش از کنار گوش ها و زیر کلاه شیرقهوه ای کاموایی اش بیرون بود و بلوز و شلوار تمیز و مرتّبی از همان جنس و رنگ به تن داشت. دخترک نگاهی به او و نگاهی به زنی که در فاصله ی حدود بیست قدم عقب تر بود، انداخت. زن در حالی که کالسکه ای را هول می داد و به طرف آنها می آمد، به علامت تأیید سرش را برای دخترک تکان داد. دخترک برگشت و گفت:« سلام، سلام آقای حسنی.» از آن فاصله، آن زن و دختر را نمی توانست خوب تشخص بدهد و بشناسد. چند قدم به طرفشان برداشت و گفت:« سلام دخترم!... اسم شما فرشته نیست؟!» دختر خوشش آمده بود و لبخند میزد. به جای جواب پرسید:« شما آقای حسنی هستید؟» او که حالا به دخترک خیلی نزدیک شده بود، کمی خم شد تا همقد او بشود. با لحن پدرانه ای گفت:« آره عزیزم، من حسنی هستم. امّا شما نگفتی که کدوم فرشته ای؟» توی دل دخترک قند آب می شد. خوشحال از کشفش با صدای بلند مادرش را صدا زد و گفت:« مامان خودشونن، آقای حسنی هستن.» مادر کالسکه را سریعتر حرکت داد و به آن دو نفر رسید. زنی که سی و دو سه ساله به نظر می رسید. خوش بر و رو و جا افتاده با چشمها و ابروهایی که ممکن است مدتی طولانی، در یاد بینندهبماند. دست راستش را از روی دسته ی کالسکه برداشت و روی سینه گذاشت و با حرکتی نمایشی، تعظیم کرد و گفت:« سلام آقای معلم!» حسنی که تا آن وقت فکر می کرد، این زن و دختر ممکن است از فامیل های دور یا نزدیکش باشند، یک بار دیگر با دقت بیشتر به چهره ی دختر بچه و مادرش نگاه کرد. آن زن که او را « آقای معلم» خطاب کرده بود حتماً یکی از نه نفر دختری بود که همراه با دوازده پسر دیگر شاگردهای سال اول معلمی اش بودند. فاصله ی بیست و یک سال را در دو ثانیه به عقب برگشت و سؤال و جوابی را که در ذهنش ذُق ذُق می کرد، برای خودش هجّی کرد؛ طوری که آن دو نفر هم شنیدند:« کلاس... سوم... راهنمایی... اَ...اَکِی...اکرم...رَ...رمضانی؟!» دخترک با شادی به مادرش نگاه کرد و گفت:« مامان.. شما رو شناختن!» داشتن چنین حافظه ای جای تحسین و تبریک داشت، چون در این سال ها شاگردان زیادی داشته که حالا اگر با شناسنامه هم خودشان را به او معرفی می کردند، آن ها را به یاد نمی آورد. خواست که شوخی کرده باشد و پرسید:« اما اکرم، کدام شما هستید؟... شما خانوم جوان یا... شما مادر مهربان؟ » دخترک خوشش آمده بود و می خندید. حسنی رو به مادر کرد و ادامه داد:« تبریک می گم...چقدر شبیه خودته!... یه چیزی بگم؟ » اکرم فقط تبسّم کرد و سرش را بالا و پایین کرد. حسنی گفت:« از چشمهای دخترت شناختمت... خیلی شکل اون وقتای خودته... شاید اگه تنها می دیدمت، به جا نمی آوردم!... حالا اسمش چیه این ظالم بلا؟ » اکرم که به این اصطلاحات طنز گونه از زبان معلمش آشنایی داشت و با آن ها کیف می کرد، به دخترش اشاره کرد که خودش را معرفی کند. او هم انگشتش را به طرف شمال در آسمان گرفت و مثل مادرش با ژستی نمایشی، گفت:« ستاره ی قطبی، سرورم!» پسربچّه ای که توی کالسکه خوابیده بود، چاق بود و حدوداً یک ساله به نظر می رسید. حسنی به او اشاره کرد و پرسید:« و این یکی؟ » اکرم سعی کرد، که نخندد؛ اما نتوانست و با خنده گفت:« این یکی هم معلومه که... خرس قطبی.» و هر سه خندیدند. خنده ای بلند و کشدار، طوری که چرت بعد از ظهر پاییزی پارک را پاره کرد. قدم زنان تا محل بازی کودکان رفتند. شعور زنانه ی ستاره از او می خواست که بزرگترها را با هم تنها بگذارد و برود پی تاب و سرسره بازیش. حسنی و اکرم روی نیمکتی که به محوطه ی بازی مشرف بود، نشستند. طوری که ستاره در محدوده ی دیدشان باشد. اکرم جای خواب پسرش را توی کالسکه مرتّب کرد و سبدی را از زیر آن در آورد و بساط چای و عصرانه را چید. حسنی وقتی به ستاره نگاه می کرد، می دانست که اکرم ،شیارهای پیشانی و تارهای سفید بناگوش معلم سابقش را می شمارد. از لبریز شدن چای لیوان فهمید که تمام حواس اکرم، به نیمرخ اوست. لیوان چایش را سرکشید، اما اکرم هنوز لیوانش را میان دو دستش گرفته بود. مثل این که می خواست با دمای آن خودش را گرم کند تا بتواند حرف بزند. مثل همان روزی که شاگرد حسنی بود و قرار بود سه صفحه از درس جغرافیا با موضوع « اجرام آسمانی و صور فلکی » را از بر تحویل بدهد. دلشوره داشت. باید تمرکز می کرد. احساس کرد معلمش با نوک خودکار روی میز زد و گفت: « اکرم رمضانی شروع کن.» اما حسنی فقط گفت:« تعریف کن ببینیم.» و اکرم شروع کرد به تعریف کردن:« بعد از اون سالی که یادش به خیر، شما معلم ما بودین، شهر سازی تا نزیک روستای ما رسید.برای توسعه ی فضای شهری، دست گذاشتند روی زمین های کشاورزی ما. قیمت ها یک دفعه بالا کشید. وضع همه ی هم دهاتی ها خوب شد. زمینی که ارزش کاشتن گندم و جوی دیمی رو هم نداشت؛ شد جواهر. زمین شهری در ازای هر چند هکتار زمین کشاورزی، چند قوّاره زمین مرغوب، به صاحباشون می داد. محلی ها به پولی رسیده بودند که بعضی ها نمی دونستند باهاش چی کار کنند. وضع خانواده ی ما هم خوب شد. کوچ کردیم و اومدیم شهر. پدرم و اکبر آقا قطبی یه نانوایی بزرگ توی شهر دایر کردند که هم بربری می پخت، هم لواش هم سنگک و هم تافتون. بیست، سی نفر هم ازش نون می برند. رسول که یادتونه؟» حسنی کمی فکر کرد، اما چیزی یادش نیامد و گفت:« نه!» اکرم ادامه داد:« اکبرآقا، شریک پدرم، منو برای پسرش رسول خواستگاری کرد. دیپلم که گرفتم با هم ازدواج کردیم... بابام و اکبر آقا دو سه سال پیش خودشونو بازنشسته کردند و رسول شد همه کاره ی نانوایی... خیلی خودشو درگیر کار کرده. حالا هم به فکر کارخانه ی نان صنعتی افتاده... درآمدش خیلی خوبه، امّا می بینید که من و ستاره و این بچّه، بدون اون آمدیم هواخوری.» حنی پرسید:« معلومه که خیلی دوستش داری.» اکرم سرش را پایین انداخت و گفت:« آقا راستش مرد خوب و زحمت کشیه. ما رو هم خیلی دوس داره. به قول خودش برای ما سگدو می زنه... غیر از خودش چیزی توی زندگی کم نداریم.» حسنی بابت پذیرایی از اکرم تشکّر کرد و اکرم، چای دیگری برایش ریخت. اکرم لیوانش را به لبش نزدیک کرد و از بالای لیوان و از پشت بخار چای، به چهره ی معلّمش زُل زد و گفت:« با وجود گذشت این همه سال، خوب شناختمتون. از طرز قدم زدنتون. مثل اون وقتا که گاهی توی کلاس سکوت می کردید و قدم می زدید و فکر می کردید... از پنجره کلاس به بیرون خیره می شدید... اصلاً حرف نمی زدید تا زنگ می خورد. شما همیشه برای اکرم رمضانی یک علامت سؤال خیلی گُنده بودید. به خودم می گفتم که به چی داره فکر می کنه؟ چه چیز مهمّی فکرشو مشغول کرده؟ چه مشکلی داره که در مقابلش فقط باید سکوت کنه؟... امروز بعد از بیست و یک سال، دوباره همون آقای حسنی رو دیدم که همونجوری قدم می زنه و فکر می کنه... انگار هنوز جواب سؤالشو پیدا نکرده... به ستاره سپردم که دنبالتون راه بیفته که گمتون نکنم... نمی دونید چقدر خوشحالم که بازم دیدمتون؟!» - « دختر خوشگل و با محبتیه، معلومه که خیلی هم باهوشه، چقدر شکل اون وقتای خودته!» - « شما بودید و خانوم سعیدی... خانوم سعیدی زبان و ریاضی و علوم درس می داد و شما هم معلم بقیه ی درسامون بودید.» - « یادش به خیر! اولین سال خدمتم، همون سال، شیرین ترین سال خدمتم بود. با وجود این که روستای شما خیلی به شهر نزدیک بود، طوری که چند بار پیاده رفت و آمد کرده بودم، امّا یه اتاق اجاره کرده بودم که شب ها بمونم و برم قهوه خانه و با ریش سفیدها و کدخدا چای بخورم و تلوزیون سیاه و سفید تماشا کنم. حمام خزینه و نماز جماعت و مهمونی ها و شب نشینی ها بهانه های خوبی برای بیتوته بودند.» - « یک روز که اجرام آسمانی رو درس می دادید، روی تخته سیاه، شکل خرس های کوچیک و بزرگ رو کشیدید و به پسرها گفتید ساعت نُه شب بیان بالای تپّه ی آنتن، تا ستاره ها و خرس ها رو به اونا نشون بدید... فرداش هرچی از پسرها پرسیدیم که چی شد؟ مسخره مون کردند و نتونستند جواب درست و حسابی بِدن.» - « همون شب یه کوزه ماست زدی زیر چادرنمازت و با پدرت اومدی در خونه ی من. پدرت گفت:« اکِی می گه به پسرها درسی دادید که دخترها چیزی ازش نفهمیدند. منم گفتم فقط جای بعضی از ستاره ها رو به اونا نشون دادم. دخترها که نمی تونستند اون وقت شب بیان بالای تپّه ی آنتن... با اشاره ی پدرت کوزه ی ماست رو گذاشتی پشت در اتاقم و گفتی: آقا خودمون زدیمش، ماستِ میشه... بعد پدرت از من خواست که سه نفری بریم بالای تپّه.» - « شما هم قبول کردید؛ می دو نستم که قبول می کنید.» - « مگه می تونستم قبول نکنم؟» - « سه نفری رفتیم و شما با انگشت خرس بزرگ و خرس کوچیک و ستاره ی قطبی رو نشونمون دادید... پدرم از حرفای شما کیف کرده بود. مخصو صاً وقتی که فرق ستارهی قطبی و شباهنگ رو توضیح می دادین. من و پدرم هرگز درس اون شب شما رو فراموش نکردیم. هنوزم هر وقت موقعیتش پیش بیاد می گه به قول آقای حسنی، ستاره ی قطبی حتّی در دریا و بیابان هم مسیر درست رو به آدم نشون می ده، امّا شباهنگ یا ستاره ی کاروانکُش به خاطر نور زیاد و شباهتش به ستاره ی قطبی، آدما رو گمراه می کنه و ممکنه به خاطر اشتباه در جهت یابی، کاروانی، راه خودشو گم کنه و به هلاکت بیفته!» - « عصر خوبی بود!» به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:« حیف که داره دیرم می شه، وگرنه دوست داشتم بیشتر با هم حرف بزنیم. به آقا رسول هم سلام منو برسون. خیلی خوش گذشت.» حسنی بلند شد و لباسش را مرتّب کرد که برود. اکرم دخترش را صدا زد و ستاره از روی تاب پایین پرید و دوان دوان به طرف آن ها آمد. حسنی روی کالسکه خم شد و دست کودک خواب آلوده را بوسید و دست ستاره را در دستش گرفت و کمی فشرد و گفت:« اسمت هم مثل خودت قشنگه... به بابا رسولت سلام برسون.» برای اکرم سر تکان داد و دستش را توی جیبش فرو کرد و راهش را را به طرف انتهای پارک، پیش رو گرفت. چند قدم رفت، برگشت و به ستاره و مادرش لبخند زد. آن ها هم لبخند زدند و برایش دست تکان دادند. حسنی دور تر می شد و اکرم می خواست صدایش کند و سراغ دفتر انشایش را بگیرد. همان دفتری که غیر از انشاهایش پُر بود از قطعه های ادبی و شعرهای احساسی یک دختر نوجوان که در آخرین دیدار، عکسش را از روی کارت دانش آموزیش کنده بود و لای آن گذاشته و به یادگار تقدیم معلمش کرده بود. دلش می خواست بداند که آقا معلم همانطور که قول داده بود هنوز آن دفتر را در قفسه ی کتاب هایش نگه داشته یا نه! حسنی با خودش فکر کرد؛ اگر می پرسید، حتماً به او می گفتم کهاین موهای سفیدی که در سر و صورتم می بینی، تاوان حرف هایی است که هیچ وقت و به هر دلیل نشد که به زبان بیاورم؛ حتی امروز و در این جا! ستاره در ذهن بچّگانه اش نقشه می کشید که اگر یک بار دیگر این مرد را ببیند، دست هایش را دور گردنش حلقه کند و مثل پدر و پدر بزرگ هایش، صورتش را ببوسد؛ حتی اگر آن موقع خودش مادر دو تا بچّه باشد! و درختان پارک لحظه به لحظه ی این خاطره ی پاک معلّق در فضا را به حافظه ی نباتی شان می سپردند.
حسن سلمانی بهمن سال نود
نظرات شما عزیزان: سمیرا
ساعت1:02---29 اسفند 1391
سلام شب به خیر عشق یکمعلم به شاگردش شایدازنزدیکی چهره یااخلاق آن شاگردبهعشق قدیمی حسنی ناشی باشدامااینکه باآنهمه تفاوت سن جالب وباورکردنی نیست.اکرم عکسش رادرداستان به حسنی میدهدیعنی متوجه نگاه ها ورفتارپرفکرحسنی شده است وشایدالان حسنی اکرم راخوشبخت میبیندامااکرم باحسنی خوشبخت بودچراحسنی به عشقش اعتراف نکردشایذاشتباه کرد.توصیفهای معلم روستابودن واقعی اندیانه.توصیف چهره ی ستاره به سبک جدید نیست غلط املایی بیدادمیکند چرا.ایکاش بیشتربه فضای روستامی پرداختید
عزیر
ساعت9:41---22 اسفند 1391
سلام آقای سلمانی صبح بخیر وروزخوب وخوشی را برایتان آرزومندم داستانتان راخواندم ومثل همیشه فوق العاده بود امیدوارم همیشه درکارتان موفق والگویی برای من ودیگران باشیدبه وجودتان افتخار می کنم.خدانگه دار
بهترین لحظه ها هدیه به شما مهدیه بهرامی
ساعت13:30---19 اسفند 1391
همه ی مطالب مخصوصا داستانا تون بی نظیره
به نام سلام
سلام بر حسن سلمانی گرامی داستانسرای کوتاه معاصر قبل ازاینکه بقیه ی داستانو بخونم، دو نفر توذهنم اومدن: یکی خدمتکار مدرسه ی مادر ستاره و دومیشم معلم مدرسه اش. داستانو تا آخر که دنبال کردم دیگه مهم نبود حدثم درسته یا نه. دوست داشتم ببینم چه حرفایی بینشون رد وبذل میشه. و اینکه ایت تاریخ زنده از آموزش کشورمون چطوری داره یاداوری میشه . عاطفه ها، ابراز علاقه ها، محدودیت های فرهنگی یا خیلی چیزای دیگه برام جالب بود. البته نگفتنی های داستان بمراتب بیشتر از گفتی هاش بود. منو یاد سه سال تدریسم تو دبیرستان دخترانه ی شهدای گمنام منطقه ی خلیج انداخت . البته دیدن دانش آموزای دبیرستانی ممکنه با فاصله ی زمانی کمتری صورت بگیره ولی اینکه وقتی کسی تو رو بعد مدتها می بینه شمارو یاد چه چیزی از اون دوران می ندازه خودش خیلی مهم و قابل تأمله. هیچ لحظه ای شیرین تر این دیدارهای غیر منتظره نیست خدا معلم کلاس اوامو سر کار خانم سیاهزاده رو سلامت نگه داره. اما هنوز یه جای داستان یه سوال بدون جواب داره. آقای حسنی چه مطلبی رو می خواست اون وقتا به اکرم بگه که هنوز روش نشده بود و تو سینه اش مونده بود؟ از اونجایی که سن اکرمو تو دوران ابتدایی نمیدونم نمیتونم به این سوال جواب بدم دست مریزاد، جناب سلمانی به وجودت افتخار می کنم. بهترین لحظه ها هدیه به شما خوشنود آرام محدثه عابدین پور
ساعت18:57---16 اسفند 1391
مثل همیشه شما بهترینید استاد عزیز
شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|