الهه ی الهام
انجمن ادبی
« پوچی»
دخترک پوچی را به تمامی می خواست
او در آن وادی سرگردانی
در پی یافتن مقصودی
سر به بالین تماشا می رفت
آشیانش را
پر مرغان صداقت
سوی مرداب سبکباری ها
با چنان اندوهی
بی صدا می بردند
او دگر می دانست
مقصدش پوشالی است
تو خالی است
چهره اش را پوشاند
دست هایش گفتند:
«چهره می پوشانی؟
تو خودت خواسته ای
مقصدت پوچ شود
رهروت تار شود»
دخترک می گریید
و نمی دانست او
در سراپرده ی یک حسّ غریب
چشمه ای می جوشد
چشمه ای آبی رنگ
و صدایی در آن
دخترک را می خواند:
«باز کن چشمت را»
ولی افسوس که آن حسّ غریب
دخترک را آشفت
دخترک خسته و رنجور و غمین
پای در راه نهاد
با شتابی خالی
سوی گورستانی
جشن روییدن خود را در خاک
به تماشا بنشست.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
نظرات شما عزیزان: شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|