الهه ی الهام
انجمن ادبی
« قدرت و قلم»
پنداشت او - قلم در دست های مرتعشش باری عصای حضرت موساست. می گفت: «اگر رهخا کنمش اژدها شود ماران و مورهای این ساحران رانده ی وامانده را فرو بلعد.» می گفت: « وز هیبت قلم فرعون اگر به تخت نلرزد دیگر جهانِ ما به چه ارزد؟» ** بر کرسی قضا و قدر قاضی بنشسته با شکوه خدایان تندخو تمثیل روز قیامت انگشت اتهام گرفته به سوی او: « برخیز! - از اتهام خود اینک دفاع کن این آخرین دفاع پیش از دفاع، زندگیت را وداع کن!» ** می گفت متهم: «یک دم امان دهید تا آخرین سپیده تا آخرین طلوع زندگی ام را نظاره گر شوم.» ** پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود بر گِردِ گَردنش اثری از طناب بود و چشم های بسته ی او غرق آب بود. ** در پای چوب دار هنگام احتضار از صد گره، گرهی نیز وا نشد موسی نبود او در دست های او قلمش اژدها نشد. « ارزش انسان» دشت ها آلوده ست در لنجنزار، گل لاله نخواهد رویید در هوای غفن، آواز پرستو به چه کارت آید؟ فکر نان باید کرد و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم گل گندم خوب است گل خوبی زیباست ای دریغا که همه ی مزرعه ی دل ها را علف هرزه ی کین پوشانده ست هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست.
« رها ز شاخه» در آن دقایق پر اضطراب - پر تشویش رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت به رودها پیوست و روی رود روان رفت برگِ - مرگ اندیش به رود زمزمه گر گوش کن - که می خواند سرود رفتن و رفتن - و بر نگشتن ها... سه شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 12:6 :: نويسنده : حسن سلمانی « غزل»
بیا به خلوت بی ماهتاب من بگذر به شام تار من ای آفتاب من، بگذر کنون که دیده ام از دیدن تو محروم است فرشته وار شبی را به خواب من بگذر نگاه مست تو را آرزو کنان گفتم: « بیا به پرتو جام شراب من بگذر!» اگر که شعر شدی، بر لبان من بنشین اگر که نغمه شدی، از رباب من بگذر فروغ روی تو سازد دل مرا روشن بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر شبی کرم کن و در کلبه ام قدم بگذار مرا ببین و ز حال خراب من بگذر تو را که طاقت سوز حمید یک دم نیست نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر سه شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : حسن سلمانی « چهل سالگی»
ای سرو سرفراز اینک جمال را به کمال اینک در اوج دلبری نیکوتر از همیشه ** از بیست سال پیش در بیست سالگی آن دختر یگانه شهدخت دختران تا این زن یگانه زیبای بانوان بر ما چه رفت از پس آن سال و سال ها؟ تو آن مسافر سفر شور و حال ها من، این نشسته در دل رنج و ملال ها ** باران چه نقش ها را از شیشه های پنجره ها شست اما، بر لوح سینه ام این سینه ی چو آینه - بی هیچ کینه ام بنشسته نقش عشق تو ناشسته کس ز دل تا این زمان که خم شده چون تاک پیکرم و برف روزگار - که بنشسته بر سرم اینک منم در عنفوان پیری آغاز روزگار زمینگیری اما هنوز هم در چشم من یگانه ای و جاودانه ای آری هنوز هم معیار تازه ای ز وجاهت در خورد شعرهای خوش عاشقانه ای چون شعر ناب حافظ روح ترانه ای. سه شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 12:3 :: نويسنده : حسن سلمانی « افسانه ی مردم»
دیدم او را آه بعد از بیست سال گفتم: این خود، اوست؟ یا نه، دیگریست چیزکی از او در او بود و نبود گفتم: این زن اوست؟ یعنی آن پریست؟ ** هر دو تن دزدیده و حیران نگاه سوی هم کردیم و حیران تر شدیم هر دو شاید با گذشت روزگار در کف باد خزان پرپر شدیم ** از فروشنده کتابی را خرید بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد خواست تا بیرون رود بی اعتنا دست من در را برایش باز کرد ** عمر من بود او که از پیشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او باز هم مضمون شعری تازه گشت باز هم افسانه ی مردم شد او. « از من کوچ نکن» هوای شهر احساست چه سرد است در آنجا هر بهارش رنگ زرد است بلور خاطراتم را شکستی کجا گفتند این رفتار مرد است؟! ... تَرَک می بارد از سقف نگاهت گناهی لانه کرده در نگاهت شنیدم شهر گندم رفته ای تو خدا باشد فقط پشت و پناهت ... ... مثل یک دیوانه تنها مانده ام در هجوم آدمکها مانده ام دیگر از تکرار بودن خسته ام از گرفتاری این « من» خسته ام دیگر از شهر تو هجرت می کنم با گناهی تازه بیعت می کنم... ... پرستوی من! همیشه برایت بهار می مانم از من کوچ نکن! ... بار دیگر می روم شهری که تن پوش تمام مردمانش سادگی است آسمان، آبی مربانی، پر دوام سبزه ها سبزترین سهم زمین کوچه ها خالی ز جا پای ریا سفره ها سرشار از نور خدا می روم آنجا که معنای قفس آزادگیست و مرام کوه هم افتادگیست بار دیگر می روم شهری که آنجا زندگی، زندگی، زندگیست... ... حسّ حوّایی من هربار که گل می کند با غروب هر گناهی نذر گندم می کنم ... دل من چه خرد سال است! ساده می نگرد ساده می خندد ساده می پوشد، دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است ساده می افتد ساده می شکند ساده می میرد دل من تنها؛ سخت می گرید!!! ... اندوه دار من! راه چشمانت را که گم می کنم از بیراهه ی «حرفها» وارد نشو من و تو را واژه سیراب نمی کند بیا رو در روی هم به نیت یکی شدن، خسته شویم! ... بیا سکوت را نشکنیم که با تحرک تلخ لبهامان همه چیز خراب تر می شود... ... نطفه ی عشق تو را در نیمه راه سقط می کنم تو بزرگ شوی چه می شوی؟ ... چشم هایم را پاک نکن یلدا دیرگاهیست باران بی بهار بر شاخه های مژگانم شکوفه می کند ... آی کمک! ...چتر! ابر دردها خیسم کرد. ... و آیا هرگز پا به باکرگی کسی خواهم گذاشت؟؟؟ ...و این « نه» بزرگ همیشه مرا آزاری شیرین می دهد. ... شاعری بساط شعر خود را چید: « قافیه و وزن و ردیف» شعرش ته کشید کوله بارش را بست اما، در مسیر چشم تو باز شاعر شد... ... تو گناهی ساده هستی و من معصومانه به تو مُرتکبم... شاعر: مینا آقازاده مجموعه شعر:از من کوچ نکن گزینش: حسن سلمانی یک شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : حسن سلمانی
یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:4 :: نويسنده : حسن سلمانی «آهنگ» شاعر: فاضل نظری «دلباخته» شاعر: فاضل نظری «طلسم» در گذر از عاشقان رسید به فالم شاعر: فاضل نظری دو شنبه 15 دی 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : حسن سلمانی بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد شاعر: فاضل نظری بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست شاعر: فاضل نظری « چاقو» هی چاقوی کند کهنسال! زیر باران این همه پَر ردّ گلوی چند پرنده را پنهان خواهی کرد؟ به آشپزخانه ات برگرد چیزهای بسیاری هست که هنوز به تساوی تقسیم نکرده اند! سید علی صالحی یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : حسن سلمانی «یهودا» شعر: فاضل نظری هدیه: مسعوده چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : حسن سلمانی «راز» هدیه: مسعوده چهار شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 9:32 :: نويسنده : حسن سلمانی
شعر:فاضل نظری هدیه: مسعوده چهار شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:30 :: نويسنده : حسن سلمانی
شعر:فاضل نظری هددیه: مسعوده چهار شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:26 :: نويسنده : حسن سلمانی
هدیه : مسعوده جمشیدی شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 10:36 :: نويسنده : حسن سلمانی
«پریا...»یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود. زار و زار گریه می کردن پریا مث ابرای باهار گریه می کردن پریا. گیس شون قد کمون رنگ شبق از کمون بلن ترک از شبق مشکی ترک. روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر. ادامه مطلب ...
«کتیبه...»فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي زن و مرد و جوان و پير همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي و با زنجير اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجير ندانستيم ادامه مطلب ... «زیباترین...» زیباترین قول تو این است که هرگز باز نخواهی آمد. زاده ی قول تو هستم در غبار. پس می دانم که رنج در خانه است در انتهای پله ها خانه دارد تنها انزوای من است که در باران مرا شکر می کند که تا صبح فردا زنده هستم چرا تمام هفته را با پاروی شکسته در رودخانه ماندم؟! خانه کوچک بود در خلوتی خانه از میان همه ی عادت ها و سوگندها فقط تو را صدا کردم. زیباترین قول تو این است که هرگز باز نخواهی آمد. احمد رضا احمدی کتاب: ویرانه های دل را به یاد می سپارم
« زیباترین... »
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد.
زاده ی قول تو هستم
در غبار.
پس می دانم
که رنج در خانه است
در انتهای پله ها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر می کند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا تمام هفته را با پاروی شکسته
در رودخانه ماندم؟!
خانه کوچک بود
در خلوتی خانه
از میان همه ی عادت ها
و سوگندها
فقط تو را صدا کردم.
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد.
احمد رضا احمدی
کتاب: ویرانه های دل را به یاد می سپارم
چهار شنبه 11 آذر 1391برچسب:, :: 15:26 :: نويسنده : حسن سلمانی «غزل... » کبریت زدم تو برای این روشنایی محدود گریستی. احمد رضا احمدی کتاب:ویرانه های دل را به یاد می سپارم سه شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 16:18 :: نويسنده : حسن سلمانی « از صبح...» صدای خش خش گندم ها را از کودکی شنیده بودی هنگام گشودن فرهنگ لغت کلمه ی شاخساران را دیده بودی سپس از پنجره، شاخساران را نگاه کرده بودی که چگونه از کلمه ی شاخساران در فرهنگ لغت می گریزند. احمد رضا احمدی کتاب: ویرانه های دل را به یاد می سپارم سه شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 16:16 :: نويسنده : حسن سلمانی « فلک کج رفتار...» برهم اولسون نه رواق چرخ دون کج مدار، ایلدی آل عبانی کربلا دشتینده خوار گردیشین اولسون خراب ، ای روزگار بیوفا، ائیله دیناآفاقده ابراره چوخ ظلم وجفا اولمادی مهرین فنا دونیاده بیر اخیار ایله سفله پرورسن ایشیندیر کینه مطلق دائماً عادتین دیر زمره ی اشراری قیلماق شادکام، فرقه ی ابرار، هردم ده، حواله مین بلا نیله میشدی ای فلک ، آیا حسین ابن علی؟ حلق پاکین خنجر شمریله قیلدین آشنا کشتگان آل پیغمبر غمینده بی قرار، قمریا! بزم عزا هردم چکر شور و نوا. میرزا محمد تقی قمری دربندی شاعر دوره ناصرالدین شاه قاجار
سه شنبه 4 آذر 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : حسن سلمانی «نوحه ترکی» عاشقه جانان یولوندا، جان و مال و سر نه دیر؟
جلوه ی معشوق اولان یئرده، تن و پیکر نه دیر؟
عاشق شوریده بیلمز باش نه دیر خنجر نه دیر؟
گوسترنده شاهد غیبی جمالین نازیلن
طالب جانان گرک، اوز قانینا غلطان اولا
نعشی عریان، پیکری صد پاره، غسلی قان اولا
یا حسین، عالم سنین تک عاشقه قربان اولا
سن کیمی عالمده جاندان کئچمه ییب هئچ کیم یقین
حق یولوندا بذل اولوب حیدر کیمی جان و سرین
وار سنین له بو قدر عالمده فرقی حیدرین
سن وریرسن یا حسین، انگشت ایله انگشترین
بیرجه جانم بذل ائدیب اما امیرالمومنین
شوقله حقدن گلن فرمانه تعظیم ایله دین
باش و جاندان کئچمه گی عشاقه تعلیم ایله دین
عشق میدانیندا ، جان، جانانه تسلیم ایله دین
آفرین بو عشقینه، ای صد هزاران آفرین
شاعر: لعلی تبریزی؛ شاعر دوره ناصرالدین شاه قاجار
کئچدی راه عشقده، جاندان رئیس العاشقین آفرین ائتدی بو عشقه حضرت جان آفرین
سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : حسن سلمانی «از...» از گنجینه ابری را بیرون می کشم نامش را می پرسم سکوت می کند پرنده ها در نور پاییز جان باخته اند خبر ندارند.
یارم! از خواب برخیز سراسر شب را باید زنده بمانیم فرسوده و آرام سراغ عصا را می گیرم چه روزهایی که در گندمزار می دویدیم! احمدرضا احمدی کتاب: ویرانه های دل را به یاد می سپارم چهار شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 9:25 :: نويسنده : حسن سلمانی «از...» از گنجینه ابری را بیرون می کشم نامش را می پرسم سکوت می کند پرنده ها در نور پاییز جان باخته اند خبر ندارند.
یارم! از خواب برخیز سراسر شب را باید زنده بمانیم فرسوده و آرام سراغ عصا را می گیرم چه روزهایی که در گندمزار می دویدیم! احمدرضا احمدی کتاب: ویرانه های دل را به یاد می سپارم چهار شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 9:25 :: نويسنده : حسن سلمانی
«مدار صفر درجه»
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
افشین یداللهی
تیتراژ پایانی سریال مدار صفر درجه
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 16:12 :: نويسنده : حسن سلمانی موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||||||||||||||
|