الهه ی الهام
انجمن ادبی


« هفتاد و سومین نفر»

زنگ کلاس ها را زودتر ازموعد زده اند واین خیل پرشوردختر هاست که به سمت حیاط سرازیر می شود. آرام و روان پله هارا پایین می آیم گرچه ازین جمعیت عجول چندین بارتنه میخورم. نوای محزون نوحه گری مردی که ازبلند گوی خاک گرفته مدرسه پخش می شود، دلتنگی ام را رقیق ترمی کند. جز این صدا هیچ نمی شنوم.
وسط حیاط چند خیمه کوچک سفید وسبز برپا کرده اند. سفید وسبز ولی پراز قرمز. یادم می آید که همین ساعت پیش دخترکی که گویا دختر خانم مدیر بود رویشان را با گواش قرمزلکه می انداخت. زیرخیمه ها را خاک اره ریخته اند. فضای مجذوب کننده ایست. زمانش فرارسیده است. می خواهند خیمه هارا آتش بزنند، وبازجمعیت مشوش برسراینکه چه کسی آغازگر باشد. بالاخره زور یکی می چربد و در یک لحظه آتش ودود تمام صحنه را به کام میکشد. خیمه ها درحال سوختن اند وهمه ریخته اند وسط این آتش تا از پارچه ی خیمه های نیم سوخته برای خود تبرّک بردارند. چه تقلای نامفهومی!!!

کناری ایستاده ام. چه آسمان ابرآلودی! چه آتش سردی؟!!!

درچشم برهم زدنی پیکره ی خیمه ها متلاشی می شود. یک لحظه پیرزن خدمتکار مدرسه را می بینم که از آن طرف حیاط با گام های سنگین وسریع می آید وسط معرکه دخترها را کنار می زند و اززیر پایشان تکه پارچه ی سبزنیم سوزی را بیرون می کشد ومی رود، چشم هایش غمگین و نمناک...
جمعیت به همان سرعت گرد آمدن پراکنده می شود، حالا من می مانم و این کنج خلوت و سؤالی که از دل آشوبی اشباعم می کند:هیچ هفتاد و سومین نفری بین ما هست؟

مسعوده جمشیدی

سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:مسعوده,هفتاد و سه,الهه ی الهام,خیمه, :: 13:7 :: نويسنده : حسن سلمانی

 


«وداع باحبیبی عدل»

این روزها کمتر فرصت نوشتن می یابم یعنی آنچه می نویسم نه آن چیزی ست که زاده ذهن خودم وازجنس من باشد ،اما نیرویی که امروز مرا به سوی یار دیرینه ام-نوشتن-می کشاند حس عجیبی ست که دمی هم رهایم نمی کند،امروز دلم جور دیگری گرفته است،طعم دلتنگی ام انگارباهمیشه فرق دارد.

احساس مسافری را دارم که زیرآسمان ملتهب تنگ غروب، لحظه ای می ایستد، کوله بار تنهایی اش راروی دوشش جابه جا می کند وبرای آخرین بارنگاهش را به دردهکده ی پشت سرش وام می دهد. دهکده ای که خورشیدش اول هرمهر، طلوعی روشن داشت همان طلوع ممتدی که امروز به غروب می نشیند.

دهکده ی گذار کردنی من، زادگاه باورها وپرورشگاه اندیشه هایم ، مدرسه ام بود، حبیبی عدل، نامی که به تعداد طیف های رنگین کمان برایم معنادارد.

ازاول باری که از پله های سکویش بالا رفتم به اندازه روزهای عمریک کودک هفت ساله می گذرد وحالا که به پایان این راه رسیده ام ، بیش از پیش هرلحظه ازعمرکودک خاطره هایم را دوست می دارم. لحظه هایی، گاه دیرپا وناگذشتنی وگاه چنان که برق وباد، زود رفتنی پرازاحساس خوب! صاف کردن صف های مشوّش، ترس کودکانه از تاخیر و کسرنمره از انضباط، لرزش نامنظم خودکارروی برگه ی سفید امتحان، دلشوره های شیرین روزکارنامه گرفتن...

لحظه هایی پرازثانیه های آفتابی از گرمی تبسّم دوستان ناب. ثانیه هایی گاه آماس کرده از عطر مسیحایی خاک و منی که دوباره صدای مرتعش معلم را لابه لای ترنّم زلال باران گم می کردم.

حبیبی عدل، مدرسه خاطره های خیسم، دشمن امید های به خواب رفته ام، افق بخش دیده های کوچکم و گاه پناه بی پناهی هایم؛ به سان عادتی بود که از تکرار هر روزش تازگی ها می یافتم، وحالا که می دانم به زودی ترکش خواهم گفت، باز دیگر بار با دنیا غریبی می کنم و وهم هزار راه نارفته و هزار رنج ناکشیده ی پیش رو ناشکیبم می کند. گویی به برگ برگ درختانش، به وسعت عمودی آسمانش، و خلوت خاموش صبحگاهانش تعلق خاطر دارم، ودین دار تک تک آدم هایش هستم، آدم هایی که نوید بخش افق های تابناک برایم بودند وراه گشای بی راهه رفتن هایم. آدم هایی که بی آنکه شکسته بالی ام را به رویم آورند به من پرواز آموختند، ودر پهنه ی کوچک باغچه ی بی ثمر باورم ، دانه ی عشق و مهربانی کاشتند، که امروز دانه دانه جوانه می زنند تا فردا وفرداهای فردا نهال شوند، بار دهند وسفره گرسنگان امید وسایبان خستگان راه های نا تمام باشند.

حالاازصمیم قلب سپاسگزار هر باغبانم هستم و فقط امید دارم که توانسته باشم دانش آموز خوبی برای مدرسه ام بوده باشم ودر ذهن هر ذرّه از پیکرش یادی خوب از خود به یادگار گذاشته باشم . نمی دانم ، شاید همان دختری که نیمه های پاییز هشتاد وپنج، باد درسر پا به این دنیای پر جوش خروش گذاشته بود حالا در پایان بهار نود ودو با توشه ای مملو از علم وتجربه ، یاد وخاطره ، با این وادی آشنا وداع گوید، وشاید در روزگاری دور یا نزدیک ، آجرهای به ردیف نشسته ی روی دیوار رو بروی باغچه برای گنجشک های روی درخت، داستان دختری را بگویند که روزگاری با آن ها می زیسته، ازاینکه سنگ صبور غصه هایش و رفیق های خاموش دنیای تنهایی اش بودند بگویند واز این که چقدر آن هارا دوست می داشته که حتی شعر های همیشه ناتمامش را اول بار در گوش آن ها زمزمه می کرده ومشتاقانه برایشان از پیوند نازک میان باد و قاصدک می گفته و از عصمت دامان جاده های پا نخورده برفی وبرق نگاه پنجره های خیس چشم به هنگامه رسیدن پیغام آسمان به زمین...

وکاش بدانند او هرجا که باشد همچنان همیشه به یادشان خواهد بود و دوست شان خواهد داشت ،مگر این که نباشد...!

« ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من

ای حسرت روزهای شیرین در من

بی مهری انسان معاصر در توست

تنهایی انسان نخستین در من!»

مسعوده جمشیدی

شنبه 4 خرداد 1387برچسب:وداع,حبیبی عدل,مسعوده,الهه ی الهام, :: 8:56 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « من و تو؛ همزادم!»

 

احتمالا من وتو،

هردو از یک ابر مهربان بودیم

پاک وبی باک وبه مهر آلوده

روی بال فرشته ها ودست خدا

قطره قطره پی هم می لغزیدیم 

آسوده ...

می نشستیم لبه ی عرش حبیب

و از آن طیف متجلی ازل ،دور دست ها را می کاویدیم.

:
«من نمی خواهم قطره ای ناچیز بمانم وحقیر!»

گفته بودم روزی.

چه قدر ترسیدی ومن ازنهی توآشفته شدم.

:«به همین هستی خود راضی باش که حیات،

 دردناک است و پر از رنج وجود.»

امامن دست از دست توبگسستم 

من به آغوش خاک پیوستم.

تو همان بالا ماندی

من رسیدم به حیات،من رسیدم به وجود...

پهنه ی قلبِ بلورینِ منِ نازک دل،

 در جوار مهر عشق آگین سوخت، 

داغ آن برجاماند

توهم آن رادیدی

وچکیدی چه بی تاب به این وادی سرخ

هستی ات را به من بخشیدی ،باریدی .

چه قدر خوب مرا می فهمی همزادم! 

گرچه نامم انسان ؛

گرچه نامت باران!

قفس حبس مرا

بی کران باریدی...

مسعوده جمشیدی




دو شنبه 4 دی 1391برچسب:مسعوده,من و تو,همزاد,الهه ی الهام, :: 14:23 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«کتیبه...»

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
 و با زنجير
 اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
 به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير
 ندانستيم


ادامه مطلب ...
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:اخوان,کتیبه,مسعوده,سلمانی, :: 14:45 :: نويسنده : حسن سلمانی

فصل تابستان است

و تنور دلم از آتش یادت روشن

کاش اینجا بودی!

این خیال خام را می سپارم به تنور

تا که از بوسه ی هر شعله ی تنهایی من

بپزد خوب و برشته شود و ترد شود

سفره ی خاطره را

می گشایم پس از آن در یک سو

جرعه ای چای و یکی حبّه ی قند

که تداعی گر لبخند تو است

منتظر می مانم

تا بیاید آن دم

که مؤذّن خبر آمدنت را بسراید مسرور

ومن افطار کنم روزه ی دیدارت را

فصل تابستان است

و تو ای همزادم

کاش اینجا بودی...!

چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:روزه,افطار,چای,مسعوده, :: 10:14 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان