«تلاقــــی»
سکوت،سکوت،سکوت.این زیرزمین لعنتی حالا بجز سکوت ،بجزنور زرد ولرزان یک لامپ شل شده ،بجز این سقف کوتاه و دیوار های سیمانی وباز این میز چوبی قدیمی لق شده،هیچ چیز دیگری ندارد.
گاهی از شیشه ی شکسته پنجره روبه حیاط،ازروبه رویم، باد سردی دست جلو می آورد وموهای به هم ریخته ام را ازجلوی چشمانم کنار می زند.خنکی خشک این جابرایم زجرآور است.چشم هایم می سوزند.نمی دانم ساعت چند است...حتماازنیمه شب گذشته ... .بیچاره مادرم ازسرشب چند بارآمد وبی سر وصداخبرم را گرفت وباز باهمان اندوه پیدا رفت ،شاید خوابیده باشد.حالا دیگر نه پدر ونه مادرم،هیچ کدامشان ،مرا ازاین شب زنده داری های بی موقع منع نمی کنند.گرچه نگرانی شان را خوب احساس می کنم ،اما از درک آن باز می مانم.
خدایا!چه می شوداگر همین الان پدرم باهمان موهای شاخ شده وهمان چشم های حاکم و سلطه جویانه بیاید ودعوایم کند که:«آخه بچه!این کارها یعنی چه؟مگر دیوانه شدی که این فکرهای غلط توسرت است؟»وبعد برای این که ثابت کند که در اشتباهم،گوشی راپرت کند طرفم وبگوید:«حرف بزن پشت خط هستند .سالم وسرحال...» یامادرم دست به کمرپله های زیر زمین رایکی یکی پایین بیاید در حالی که ازکمر درد شکایت دارد ،ازمن وازاین رفتار های بچگانه ای که به یک دختر پانزده ساله نمی ماند،وباز مثل همیشه بگوید:«چقدر نازک نارنجی هستی .» بگوید:«همه چیز رو به راه است.»و... چه می دانم ازین حرف های همیشگی. اماهیچ چیز نمی گویند ،به من نمی پرند ودنبال ثابت کردن اشتباهم نیستند.می ترسم .می ترسم مبادا یقین داشته باشند به آنچه که به آن شک دارم.هیچ چیز نمی گویند وهمین سخت عذابم می دهد.اگر یک چراغ جادو داشتم ،هـــرسه بارش را آرزو می کردم برگردم به سی و پنج شب پیش.آه که اگر امشب ،سی وپنج شب پیش بودآن وقت...
آن وقت من همین جا روی همین میزنشسته ام وبه دیوارتکیه داده ام،درست روبه رویم،تو کف زیر زمین روی موکت آبی رنگ کهنه ای که زیر نور زرد این لامپ نفرت انگیز سبز دیده می شودنشسته ای.همان گوشی زوار در رفته ای که پشت نداشت و هی باتری اش در می آمد،در دستت است .فکر کنم یک نوار چسپ کامل را دورش چسپانده ای که برق می زند.هم چنان با خوشمزگی تمام ،پیامک های داخل گوشی ات را برایمان می خوانی.باخودم می گویم:«حتی اگر لیست خرید هم به این بشر بدهید بخواند ،چیزی از بانمکی گفتارش کم نمی شود.»سعی می کنم خنده ام را جمع کنم ،اما هنوز یک تبسم ملایم روی صورتم جا می ماند.کاغذرا بین دست هایم جا به جا می کنم وجمله ای که نوشته ام را ازاول میخوانم تا ادامه اش رابنویسم..."من آرزو دارم که خدای بزرگ روزی ،جایی،این جمع رادوباره دور هم جمع کند،وآن روز هم مثل الان دل هایمان پاک وصمیمی و نزدیک به هم باشد وچشم هایمان..."،می نویسم وزیر نوشته هایم را امضا می کنم.
_کمر باریک به ترتیب وزن نوبت توئه.بگیرش.
گوشی را پرت می کنی یک طرف، مطمئنم خاموش شده.بالبخند شیرینی برگه کاغذ را ازمن می قاپی و چشم می دوزی به نوشته های من.خواهرت گوشی راپیدا کرده،روشنش می کند ویک آهنگ می گذارد."امشب در سر شوری دارم. امشب در دل ..."
باچشم های مشکی قشنگش به من چشمک می زند.با لبخند سرم راتکان می دهم وانتخابش راتایید می کنم.موهای بلند سیاهش ریخته روی شانه هایش،سفیدی صورتش وسیاهی حلقه های پیچ خورده موهایش همیشه مرا به یادماه وابرهای تیره دورش می اندازد.خدایی بگویم،هیچ شباهتی به او نداری.برگه را گرفته ای وته خودکار را می جوی،از روی میز پایین می آیم،دو زانو می نشینم ونگاهم روی تو بند می ماند. نغمه ی پرسوز آهنگ دلم را می خراشد"وز موی مه خود اثری جویم..."
آن روز ظهر وقتی از مدرسه بر گشتم هیچ کس طبقه پایین نبود.با این که جا کفشی پر بود از کفش ها ی جفت شده . مادرم در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود، سلانه سلانه از پله ها پایین می آمد که گفت:«دختر عمویم وخانواده اش امروز رسیدندو تا وقتی کار های رفتن شان درست شود مهمان ما هستند.» .اولش نزدیک بود از خوشی بال در بیاورم و تمام آسمان این شهر دلتنگ را پرواز کنم،اما نا خودآگاه به خودم گفتم:این ها برای رفتن آمده اند،حواست باشد نباید دلبسته ی آن ها شوی ،نباید به آن ها عادت کنی و ازآن ها خاطره بسازی،نباید، هرگز نبایدرفتن شان آزارت دهد .زیر لب گفتم:آمده های رفتنی.خنده ام گرفت .چرا باید بترسم؟ .این قدر هم سست عنصر نیستم .پارچ آب را برداشتم وبه دنبال مادرم آمدم طبقه بالا.از در که وارد شدم،اولین کسی که در قاب چشمانم جا گرفت تو بودی .چاق که نه ،شاید تپل، سبزه رنگ، ویک خال بزرگ روی لپت که با نمک تر نشانت می داد.ومن نه به مژه های پر و بر گشته ات ،که به چشم های قهوه ای سوخته ای که تنگ غروب را در ذهنم تداعی می کرد حسودیم شد.هیچ شانزده ساله ای رابه بزرگی تو ندیده بودم پس برای این که لاغر تر تصور شوی ،صفت من شد اسم تو،کمر باریک .وتوهم هیچ وقت نپرسیدی چرا به اسم خودت صدایت نمی زنم؟.نجیــم یعنی ستاره وستاره یعنی دور... خیلی دور... .نمی خواستم ستاره من باشی .
هنوز نگاهت روی نوشته های بی در وپیکر من است .لجم می گیرد.بلند می گویم: به آرزو هام می خندی ،به دست خطم، یابه امضام که یک هفته روی آن کار کردم؟زود باش آرزوی خودت را بنویس ... .پوز خندی می زنی وخودکار جویده شده ی بد بخت رابه طرف خواهرت دراز می کنی .با اشتیاق آن را ازدستت می قاپد وسریع شروع به نوشتن می کند .
آهنگ گوشی عوض شده ،تازه از آهنگ قبلی راحت شده بودم که این یکی به من شبیخون زد."هرچی آرزوی خوبه مال تو.هرچی که خاطره داری مال من... . یک آن دلم می لرزد.انگار قرار نیست ،این آخرین شب به آرامی بگذرد .نمی خندی .صورتت را بین دست هایت گرفته ای وبه زمین نگاه می کنی.احساس می کنم در دلت طو فانی بزرگ به پا شده است.باید آهنگ را عوض کنم ،باید بپرسم چرا ناراحت شدی؟ .ولی چشم هایت سرخ می شوند وتو مجبور می شوی با دست های چاقالو و گوشتی ات صورتت را بپوشانی .دلم می خواهد بنشینم کنارت وموهای کوتاه و فرفری ات را نوازش کنم،بعد محکم بزنم روی شانه ات که :هنوز نرفته ،دلت برای ما تنگ شده آقای کمر باریک؟ ... نمی دانم چرا این کار را نمی کنم.شاید می ترسم رویت زیاد شود وشاید از خودم می ترسم .ترجیح می دهم همین جا رو به رویت بنشینم وخودم را به آن راه بزنم که انگار که حالت را می بینم ودردت را احساس می کنم .اگر گردنم مثل زرافه ها دراز بود،از همین جا سرم را جلوی گوشت می آوردم وآهسته می گفتم:«تابلو برای این که گریه ات را کنترل کنی،باید چشم هایت راببندی،سه تا نفس عمیق بکشی وسعی کنی طعم آخرین بستنی که خورده ای را زیر زبانت بیاوری اینطوری گریه ات نمی گیرد.» . خودم برای چندمین بار عمیق نفس می کشم تابغضم را بخوابانم ؛اما هرکار می