الهه ی الهام
انجمن ادبی
«هبوط...» زیر وروی سرتا پامشکی اش راکه بیشتراز لباس های دیگرش دوست داشت به تن کرده بود.روربروی آینه ی قدی ایستاد ، چرخی زد و دست به کمر گذاشته و اندامش را ور انداز کرد .شک نداشت که اگر شال و شنلش را کنار بزند هر چشمی رابه تحسین وا می دارد . داشت چهل ساله می شد اما هنوز خیره سری و شوخی و شنگی نوجوانی رابا خود داشت .دست به هرکاری می زد که جوانی و زیبایی اش را حفظ کند ، شنا، ایروبیک، رژیم غذایی ، انواع کرم ها و داروها و چند مورد جراحی زیبایی .تصمیم داشت تا زنده است همان «بهانه » ای باشد که سرش دعواست .همان که اگر کسی بتواند فقط برای چند دقیقه کنار صندلی راننده بنشاندش و فقط به سه نفر شاهد عادل نشانش بدهد ،برنده ی شرط بندی می شود.همانی که لبخند و جواب سلامش یکی را برنده و دیگری را بازنده ی قماری چند میلیونی می کرد.و هنوز خودش تنها پیروز میدان و شماره ی یک این قایم باشک بازی بود.از وقتی که دختر بچه ی ده ساله ای بود ،پی برده بود که خواستنش برابر است با توانستنش . می دانست اگر اراده کند و هوش زنانه اش را فقط کمی به کار بگیرد ، هیچ مردی در هر سنی نمی تواند به او بگوید«نه». ادامه مطلب ...
با تو ای سیبِ سرخِ ملس تنگنای پریشهر آسمانی را ترک خواهم گفت و به پادافره این عصیان تا فراخنای برهوتِ دیوانگی و اختیار هبوط خواهم کرد ای خجسته رویداد ای معصیتِ فراتر از عصمت آبگینه ی غرورم را آماج سنگسار روسپیان خواهم کرد و تن تکیده ام را از صلیب دشنام و لعنت و نفرین خواهم آویخت ای «بهانه»، ای تحفه ی ممنوع خدا تو به آن می ارزی بیشتر حتی هم... حسن سلمانی 88/11/22
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|