الهه ی الهام
انجمن ادبی
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند با سلام و تشکر از دوستانی که ما را در برگزاری این مسابقه یاری کرده اند به ویژه معاونت پرورشی و کارشناسی روابط عمومی اداره ی آموزش و پرورش چهاردانگه و فعالان انجمن ادبی «الهه ی الهام» نتیجه ی مسابقه به شرح ذیل اعلام می گردد: 1-شعر کلاسیک: مسعوده جمشیدی- حبیبی عدل نفیسه یعقوبی- دبیرستان بزرگسالان کوثر 2-شعر نو: محدثه عابدین پور- حبیبی عدل مسعود ارشد- علی بن ابیطالب 3-داستان کوتاه: مسعوده جمشیدی- حبیبی عدل جواد باباپور- علی بن ابیطالب 4-قطعه ی ادبی: فریدون عظیمی-علی بن ابیطالب و جایزه ویژه ی شعر ارزشی برای سه اثر به محمد صفایی از دبیرستان علی بن ابیطالب(ع) پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی
... امّا این بار به جای معلم بازنشسته ای به کلاس می روم. به جای آقای منصور معارفی. بنده ی خدا سی سال خدمتش تمام شده و حالال می خواهد باز بنشیند و مرور کند سی یال گذشته را و اینده ای را که قبلاً تجسم و تصور می کرد برای خودش بسازد. مثل من که گذاشته ام برای وقتی که بازنشسته می شوم ،کنج دنجی پیدا کنم و آن قدر بخوانم و بنویسم که جبران چند سال کار در دو شیفت و سه شیفت بشود. وقتی سر کلاس دوم تجربی دبیرستان ... به عنوان دبیر دینی حاضر شدم؛ برای بچه ها از سجایا ی اخلاقی آقای معارفی حرف زدم و توضیح دادم که کمتر شغل و حرفه ایست که مثل معلمی عرضش بیشتر از طولش باشد. بچه ها به بلاهتم خندیدند که طول و عرض را نمی توانم تشخیص بدهم. اما حالی شان کردم که کسی مثل آقا منصور که پنجاه سال بیشتر سن ندارد سی سال در دو یا سه شیفت کار و خدمت کرده است و دانش آموزان را تعلیم داده و تربیت کرده است. یعنی حداقل شصست سال فقط کار کرده ا و شاید هم بیشتر! پس عرض و عِرض عمرش بیشتر از طول و درازای آن است. ومن همچنان امیدوار به دوره ی بازنشستگی و جستن کنج دنج و فراغتی برای خواندن و نوشتن. اگر غم نان بگذارد! به مناسبت روز معلم و تقدیم به آنانی که نان خواندن و نوشتن را در سفره ی زندگی ام گذاشته اند.
شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست، هوس نیست، ناله نیست شعری که آتش است شعری که می گدازد و می سوزدم مدام شعری که کینه است و خروش است و انتقام شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش شعریست در دلم شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود می خواهمش سرود و نتوانمش سرود شعری که چون نگاه نگنجد به قالبی شعری که چون سکوت فرومانده بر لبی شعری که شوق زندگی و بیم مردن است شعری که نعره است و نهیب است و شیون است شعری که چون غرور، بلند است و سرکش است شعری که آتش است شعریست در دلم شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود شعری از آن چه هست... شعری از آن چه بود... نادر نادرپور-1323 ... این هم از مزایای معلمی است که موضوعات مورد علاقه ات را به عنوان تحقیق و پژوهش برای شاگردانت معین می کنی و از آن ها می خواهی که تهیه کنند و بیاورند.از وقتی که کیفیت سواد به کمیت نمره تبدیل شده، مرسوم شده که معلم ها برای دادن نمره مستمر به بهانه های گوناگون از قبیل تحقیق و پژوهش،کار عملی و فعالیت های خارج از درس و مدرسه به دانش آموزان نمره بدهند. امروز در میان انبوه به اصطلاح تحقیقات رسیده به دستم،«ده غزل از محمدعلی بهمنی» هم بود که دقایق فراغتم را پر کرد.شاید اگر از کسی که این پوشه را برایم آورده بخواهم که اسم محمدعلی بهمنی را پای تخته بنویسد، این طور بنویسد« موهمدالی بحمنی»! چون کافی نت ها زحمت جست و جو و چاپ و صحافی را برایشان می کشند و مبلغ ناچیزی در ازای این قبول زحمت و خدمت فرهنگی دریافت می کنند و دانش آموز و دانشجو بدون آنکه حتی نیم نگاهی به متن و محتوای تحقیق خود کند، آن را در شمایلی شکیل تحویل معلم می دهد و نمره اش را مطالبه می کند. به هر حال برای من بد نشد. ده غزل ناب از استاد را بار دیگر مرور کردم. برای دوستانم در انجمن و فضای مجازی بریده هایی از اشعار استاد را می نویسم تا چاشنی و مزه ی روزی امروزمان باشد و به امید آن که دوستانم پی گیر سروده های استاد باشند تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم! با سلام و درود بر ابلیس عزیز و محترم؛ برخلاف خیلی ها،من از تو متنفرنیستم و از توی رانده شده از بهشت،به خدا یی که مطمئن ترین و بهترین وتنها پناهگاه امن است پناه نمی برم.بلکه از دست شیطان درونم و از شیاطین پیرامونم از خدا کمک می خواهم. من برای تو احترام ویژه ای قائلم. چون تو را سمبل عشق و پرستش محبوب هستی. نه دیده ام و نه شنیده ام که موجودی تا این حد بر عشقش پافشاری کند تا جایی که از درگاه خالق یکتا رانده شود ، آن هم تا ابد. تو تاب نیاوردی که موجود دیگری جایگاه تو را در پیشگاه خدای بزرگ اشغال کند و بشود ضلع سوم مثلث عشقی ات. تو حق خودت را مطالبه می کردی و نمی خواستی عشقت تکه پاره و تقسیم شود. کدام شیر نری اجازه می دهد که شیر نر دیگری پا به قلمرویش بگذارد؟! در قضیه ی رانده شدنت از بهشت چیزی که به نظرم می رسد کیفر تو نیست؛ بلکه همان داستان آش لیلی است که« اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟» خدا هم تو را جور دیگری دوست دارد. فقط بعضی از آدم ها این را می فهمند و خیلی های دیگر اصلا نمی فهمند یا خودشان را به نفهمی می زنند یا می خواهند که ما را در نفهمی نگه دارند. شاید تنها جرم تو این باشد که روی حرف معبود و معشوقت، اما و اگر و مگر آورده ای و به او اعتراض کرده ای. به تو احترام می گذارم چون دروغگو دشمن خداست و تو هرگز دروغ نگفتی و رانده شدن از بهشت را پذیرفتی و آتش جهنم را به جان خریدی اما ریاکارانه ، تظاهر به اطاعت و عبادت نکردی و از موضع عاشقانه ات پا پس نکشیدی. این که از بام تا شام به تو لعنت می فرستیم و از دستت به خدای بزرگ پناه می بریم هم حرفی است علیحده... ازاول خلقت عادت کرده ایم که تمام تقصیرها را به گردن تو بیندازیم. اصلا ماشاء الله به تو و به گردنت که این همه وزر و وبال آدمیزاد را از ازل تا ابد متحمل می شوی و آخ هم نمی گویی! دوستت دارم هزارتا...اما نه مثل فرقه های نوظهور . آن ها به جایگاه رفیع تو پی نبرده اند و این گونه که خود را با دروغی آشکارا به ریش مبارک تو می بندند، به تو اهانت می کنند. هرگز در ارتکاب گناهان کوچک وبزرگ جای پای تو را ندیده ام. هرگز به من وعده ای نداده ای که فردای قیامت بخواهی زیر قولت بزنی. هرگز، هرگز فریبم نداده ای . به یاد ندارم گفته باشم:« شیطان گولم زد!» مردانه و با شجاعت اشتباهم را پذیرفته ام بدون آن که تو را شریک جرمم کرده باشم. کاش به جای این که با کارهای زشت و قول های ناپسند خود را به تو منسوب کنیم و بگوییم شیطان پرستیم و یا گاه و بی گاه از تو بیزاری و برائت بجوییم و نادانسته و از روی حماقت تو را لعن و نفرین کنیم؛ آرزو می کردیم که به اندازه ی تو خدایمان را عاشقانه می پرستیدیم و دوستش داشتیم! « کاش می آورد مستی هر حرامی چون شراب/آن زمان معلوم می شد در جهان هشیار کیست» کاش و ای کاش...! حالا که می خواهم پای نوشته ام را امضاء کنم، دوستم مجید خادم که کنارم نشسته پیشنهاد می کند بنویسم«آیات شیطانی دو رسید-نویسنده حسن، سلمان، رشدی...» و هر دو می خندیم.
در یکی از جلسات انجمن موضوع خودنمایی و نیاز به توجه مطرح شد و رسیدیم به این جا که نه فقط آدم ها، که حتّی خالق آن ها هم خودنمایی می کند؛ با این تفاوت که خودنمایی ما از روی عجز است و نیاز ولی خودنمایی آن بزرگ بی نیاز از روی قدرت نمایی و اقتدارو رسیدیم به خلقت آدم و این که خدای بزرگ با آن همه شکوه الوهی و قدرت لایتناهی اش،چرا دست به خلقت موجودی زده است که نه تنها مانند فرشته ها خوش خلق و بی آزار ومطیع و دوست داشتنی نیست، بلکه موجودی است سرکش و زمخت و شرور که هر کاری که دلش بخواهد انجام می دهد.موجودی که گاهی از پست ترین مخلوقات خدا هم پست تر می شود. به هم نوعش که چه عرض کنم به خودش و حتی به خدایش که او را می بیند هم دروغ می گوید.از برادرش می دزدد و به کسانی که او را محرم خود می دانند خیانت می کند، هم نوعش رابه خاک و خون می کشد و... هیچ کدام از این خصلت های زشت و رفتارهای نکوهیده را در حیوانات سراغ نداریم وچرا خدای بزرگ بعد از سرشتن گِل این مخلوقِ از خود راضی، به خودش تبریک می گوید که« تبارک الله احسن الخالقین»؟! وچرا بعد از دمیدن روح به این مجسّمه ی گِلی تمام فرشتگانش را از خُرد و کلان وادار به سجده در برابرش می کند ومقرّب ترین آن ها را به خاطر تمرّد از فرمانش از بهشت جاودان می راند؟! و چرا موجودی را که تا این اندازه و به قیمت رنجاندن فرشته مقربش، دوست دارد و به آن می بالد، از فردوس برین به برهوت زمین تبعید می کند؟!
ما فیلسوف و فقیه نیستیم و علاقه ی چندانی هم به دانستن عقلانی موضوعات این چنینی نداریم و نمی خواهیم که در حیطه ی تخصصی آن ها داخل شویم یا دخالت کنیم. ما با شعر و ادبیات سر و کار داریم و ملاک و معیار مان همین شعر و شعور است. اما با همین ترازوی ناقص و در جمع ده دوازده نفری مان به این نتیجه رسیدیم که هم در خلقت و هم در هبوط آدم، تعمّدی از طرف آفریدگار دانا بوده است. اصلاً خدا عمداً به آدم و حوّا دستور داد که به درخت ممنوعه نزدیک نشوند چون با اِشرافی که به مخلوقش داشت؛می دانست که الانسان حریصٌ بِما مُنع.؟ خدای دانا شک نداشت که آدم نه تنها به آن درخت نزدیک خواهد شد، بلکه هم خواهد چید و هم خواهد خورد و هم در دلش خواهدگفت: به به! چه سیبِ آبدار و خوشرنگ و خوشبو و خوشمزّه ای؟ و این طور بهانه ای که باید برای خدا فراهم شد تا حساب عروسک محبوب و بازیگوش و مختارش را از حساب فرشته های فرمانبردار و مجبورش جدا کند واز آن بالابالاهای آسمان ها به تماشای شیرین کاری های اشرف مخلوقاتش بپردازد. بلا تشبیه ما انسان ها هم آخرین بچه مان را که از بچه های دیگرمان پرتوقع تر و شلوغ تر و شاید پررو تر هم باشد؛ بیشتر دوست داریم و همان قدر که به اولی رو نشان نمی دهیم، آخری را سوار گردنمان می کنیم. ازاین که خدا با بهانه ای زیرکانه و حکیمانه ما را به زیستگاه خودمان فرستاده تا از جمع حوریان لوس و بله قربان گو دور شویم و خودمان باشیم؛ ازخداممنونیم. ما این طور راحت تریم. می ماند حس احترام و ترحم به شیطان مظلوم و بهتان خورده که شاید قربانی ما آدمک ها شد و آن همه سابقه ی عبودیت را فدای عشق نابش کرد و راضی نشد در برابر رقیب تازه از گرد راه رسیده کم بیاورد و سپر بیندازد و میدان را واگذار کند سر و ته جلسه این طور جمع شد که: خداوند سودی از خلقت ما نصیبش نمی شود جز خودنمایی و به رخ کشیدن قدرت بی انتهایش . ما قالیچه های پر نقش و نگار و رنگارنگی هستیم که خدا با گرد گیری و تکاندن ما،عظمت و شکوه خودش را بربلند ترین بام اندیشه و احساس به تمام و کمال به تماشا می گذارد... یا حق . تا بعد...
ما به هم بدهکاریم من به تو، تو به من چوب خطمان پر است و شلوغ ** تپش نامنظم دل نکند یادت نیست؟ سرخی گونه های شرم آلود شرم از لذت خفیف گناه التماس تداوم دو نگاه خون بهای اولین دیدار لحظه ی شیرین سلام و تلخ وداع قهر و آشتی و گریه و خنده تب شب های تا سحر بیدار انتظار قرار آینده ** لحظه لحظه ی عمر و جوانی و پیری را من و تو به هم بدهکاریم می شود آیا خرید یا که فروخت؟ بی حساب اگر بشویم، آیا سر و کارمان به هم نمی افتد؟ خشت، خشت بنای این معبد سهم تو از من، سهم من از توست چاره ای نیست اگر تو می خواهی خشت های مرا بکن، بده، بروم هرچه هم ماند از این بیغوله مال تو ناز شستت گوارای وجودت نوشت! حسن سلمانی 4/10/84
من پشیمانم از این که به تو گل «به به چه گل سرخ قشنگی؟!» وای برمن! وای بر تو! وای بر آنچه میان من و توست! حواست کجاهاست؟ های! کمی هم به من فکر کن نباید بگویی: «چه صخره های بلندی! عجب هوای لطیفی! چه آسمان کبودی! چه آفتاب و چه مهتابی! چه آبشار و چه رودی!» چرا کمانک هفت رنگینک آسمان باید میان تو و من فاصله بیندازد؟ چه دلیلی دارد مهربانی خدا را به رخ من بکشی؟ من حسودم، آری تو هم حسادت کن که این ضمانت عشق است... حسن سلمانی 23/7/87
چه طور شد که به هم مبتلا شده ایم؟ بماند. بدون آن که بدانیم «کی؟ کجا؟وچگونه؟» دچار هم شده ایم چنانکه ماهی سرخ و تُنگِ تَنگِ چنانکه گل به چهچه بلبل چنانکه من به قهقهه هایت چنانکه هرچه به عادت... جدایمان نکند کاش! هوای آزادی و دریای نیلگون ای کاش! حسن سلمانی 14/12/86
-«سرد شد، از دهان افتاد،نوش کنید» -«علاقه ای به چای ندارم، شما -«به خاطرتان شعری سروده ام که...» سکوت می کنی که بخوانم -«من از تو می خواهم که گوشواره ی شعر تکیده ام باشی» تو باز سکوت می کنی و نگاهم -«من از تو می خواهم رفیق راه افق های ندیده ام باشی» تو همچنان سکوت می کنی و نگاهم و من پی یک مشت واژگان جادوگر: -«بیا الهه ی الهام شعرهایم باش» بلند می شوی و استکان چای می ریزد سکوت را می شکنی: -«چه حرف های عجیب و غریبی چه مرد سرد بی هیجانی!» به باد چادر تو شمع روی میز می میرد! حسن سلمانی 5/2/78 شعرم آبستن است نطفه ای دارد از زخم از خشم و نفرت میوه ی کال خونبار طغیان نطفه ی سرکش و بی مهابا و گستاخ عصیان وای اگر واگشاید چشم بدبین خود را به دنیای خوشرنگتان! این جنینی که این سان از درونم لگدکوب خود من را * پس به ناچار -مصلحت هم در این است- ناخلف طفلکم را نارسیده به دنیا در رَحِم می کشم کودکم را * کودک تلخ و وحشی و ممنوع و آزاده ی من پاره ی تن من تو را می سپارم به گور امانت -گوشه ی دل- جای دیگر گاه دیگر شاعری شاید از من به تو مهربان تر آشنا تر کیک میلاد صد سالگی تو را شمع آجین نماید... تا به جایش تا به گاهش...! من کوهم و کاه توام
آواره ی راه توام بازیچه ی جاه توام با من به از این باش
با من که تباه توام تاوان گناه توام گمراه نگاه توام با من به از این باش
من مشق سیاه توام من بخت پگاه توام همناله، هم آه توام با من به از این باش
من مُهره ی شاه توام من مِهرم و ماه توام افتاده به چاه توام با من به از این باش حسن سلمانی 6/10/86
اگر نشد، بشوم شاعری که لایق توست مرا ببخش به خاطر قحط واژه بوده و بس! شک ندارم کلام نابی هست مثل چشم تو سرکش و مغرور وحشی و بکر و دست ناخورده مثل بخت من همیشه به خواب که هنوز هیچ شاعری آن را نتوانسته مهار خویش کند سنگ، سنگِ کوهساران را پی آن کانی نادر و ناب تیشه تیشه، ذرّه ذرّه خواهم کرد قایقم را به آب خواهم زد چنگ در چنگ خیزابه های بی پایاب غرق خواهم شد غوص خواهم کرد در پی آن بهادُر نایاب دستِ پر باز خواهم گشت با ره آوردِ در خورِ تو جعبه ماهوتی از جواهر شعر شاهدم این ستاره، این مهتاب پیش از آن که رهسپار شوم دعوتم کن به یک شب شعر شب روشن، شب شعور و شراب با زبان سکوت و لهجه ی آب... حسن سلمانی 8/6/88
با تو ای سیبِ سرخِ ملس تنگنای پریشهر آسمانی را ترک خواهم گفت و به پادافره این عصیان تا فراخنای برهوتِ دیوانگی و اختیار هبوط خواهم کرد ای خجسته رویداد ای معصیتِ فراتر از عصمت آبگینه ی غرورم را آماج سنگسار روسپیان خواهم کرد و تن تکیده ام را از صلیب دشنام و لعنت و نفرین خواهم آویخت ای «بهانه»، ای تحفه ی ممنوع خدا تو به آن می ارزی بیشتر حتی هم... حسن سلمانی 88/11/22
تهران شهر بزرگیست؛ درست.امکانات بهداشتی و درمانی به وفور دارد؛ صحیح.موزه ها و نمایشگاه ها و دانشگاه های زیادی دارد؛ به جای خود.مراکز تفریحی و فرهنگی و هنری فراوانی دارد؛خیلی خوب. مردمش به لهجه ی شیرین و گوش نواز «تهرونی» حرف می زنند؛ بهتر. در تهران به راحتی آب خوردن می شود پول درآورد وبه راحتی خوردن آب آن را خرج کرد؛ این هم به کنار.ساختمان های بلند و سر به فلک کشیده اش تو را از باد و سوز و سرمای زمستان و سایه ی همان دیوارهای بلندتو را از گرمای سوزان تابستان حفظ می کنند. در این شهر فرنگ از همه رنگ، شیشه در بغل سنگ قد می کشد و آسمان خدا را می خراشد تا شاهکارهای معماری مدرن را به نمایش بگذارد.
مدینه ی فاضله ایست که در آن عیسی به دین خود و موسی به کیش خویش است و در هر ساعتی از شبانه روز می توانی صدای بلند جاز و اذان را باهم بشنوی. از همه ی این ها گذشته تهران پای تخت«جمهوری اسلامی ایران» است.مرکز ثقل ایران باستان باتمام قدمتش و اسلام عزیز با تمامی وسعتش و مهد کودک دموکراسی به معنای دقیق کلمه! واقعاً تعجب می کنم که چرا عده ای، آن هم نه کم،چرا این قدر مشتاق این شهر هستند و آن را سرزمین آرزوهایشان می دانند!؟ آیا واقعاً نمی دانند که برای آنکه شب گرسنه نمانند باید پول نان را در جیب های متعدد و دکمه دار و چسب پنهان کنند و کیفشان را چارچنگولی بچسبند و حتماً چسبیده به دیوار حرکت کنند؛تا اراذل و اوباش که هر قدر هم جمعشان می کنند هر روز مثل قارچ سمی بیرون می آیند و رشد سرطانی دارند،سورمه را از چشمشان نزنند. من یک معلم ساده هستم و سر و کارم با دانش آموز است.کاسب جماعت سرو کارش با مشتری است، راننده با مسافر،دانشجو با استاد ، چوپان با گله اش و پلیس با دزد و جانی و خلافکار. پس وظیفه ی هر کسی معلوم است. اما گاهی ... فرق من و دانش آموزم درچند کتابی است که بیشتر و پیشتر از او خوانده ام.راننده به خاطر شغلی که دارد با مسافرش فرق می کند و پلیس به خاطر سوگندی که خورده است با مشتریانش فرق دارد و الّا اسباب و وسایل کار هر دو یکی است و به چم و خم کار هم آگاهند و به همین خاطر است که «کارآگاه» اند. ولی گاهی در این شهر دزد و پلیس رفیق هم می شوند و من و تو شهرستانی که ازاخلاق و رسوم و منش تهرانی ها کم اطلاعیم سرمان بی کلاه مکی ماند. ما هنوز یاد نگرفته ایم که نباید پول نقد باخودمان جا به جا کنیم تا مجبور نباشیم مثل عنکبوت و سوسک و چسبیده به دیوار راه برویم. اشکال از خود ماست والّا«تهرون تهرون که می گن جای قشنگیه...!»
حسن سلمانی نوروز89 موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|