الهه ی الهام
انجمن ادبی
«شهیدان کربلا»
کیست آن سوار حشمت میدان کربلا
با غیرت و شهامت جانان کربلا
بنگر به حال خسته ی پیران کربلا
با سوز و آه و درد یتیمان کربلا
خون جاری از وجود شهیدان کربلا
ادامه مطلب ... سه شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 12:39 :: نويسنده : حسن سلمانی « محرّم»
هفت آسمان نشانه ی جاه محرّم است خورشید جلوه ای ز نگاه محربم است هر قطره تا کنون ز رخ آسمان چکید از شرمِ آتشینِ گناه محرّم است گر بنگری به قامت دیوارهای شهر بینی تمام، جامه سیاه محرّم است ای روزگار چشم سپیدت مگر ندید شش ماهه و سه ساله سپاه محرّم است گر ماه روزه و ماه صفر به خود نازند از دولت سفینه پناه محرّم است وان چشم عاشقان حسینی ز هر صفر حیران، به خون نشسته ی راه محرّم است کافیست در ستایش این ماه، این سخن: «اسلام زنده گشته ی ماه محرّم است.» محسن قویدل دبیر ادبیات چهاردانگه دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 12:25 :: نويسنده : حسن سلمانی
«رخت عزا»
رخت عزا به قامت جان کن، محرّم است خونین سرشک دیده روان کن، محرّم است با یاد تشنگان دیار بلا، مدام جامی پر از مصیبتشان کن، محرّم است گر قامتت کمان و اگر نیزه قامتی دل را به تیر غصّه نشان کن، محرّم است تا وارهی ز ظلمت انسان، نظاره ای بر آفتاب روی سنان کن، محرّم است در زیر خیمه ای که ز اشک خدا تر است لب را چو دیده مرثیه خوان کن، محرّم است بالا فرست شعله ی آه از تنور دل یا آتشی به کام زبان کن، محرّم است زنگار سهو بر رخ ایمان زند زمان دل را جدا ز زنگ زمان کن، محرّم است ایمن از آتش است عزادار، پس طلب از دست دوست خطّ امان کن، محرّم است محسن قویدل دبیر ادبیات چهاردانگه
دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند گفته بودم مردم اینجا بدند دیدی ای دل حرف من بی جا نبود از برای عشق این جا جا نبود نوبهار عمر را دیدی چه شد زندگی را هیچ فهمیدی چه شد دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست کمترین چیزی که می یابی وفاست ای دل این جا باید از خودگم شوی عاقبت همرنگ این مردم شوی دیدی ای دل ساقه ی جانت شکست آن عزیزت عهد و پیمانت شکست جلال رستم
دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : حسن سلمانی
« من بی من» به من نگاه می کنم به چشم هایی که کوهستان غم دارند به پلک هایی انگار برفی سخت رویشان مانده است، بالا نمی آیند! به گونه هایی که برای سیلاب داغ درد عجیب بی تابند و التیامی که آرزو دارد؛ حنجره ای زخمی با نام ؛ چکاوک دلتنگی - برای یک دفعه- سرفه کند و هقّ و هق بزند. به من نگاه می کنم، چه نقره هایی که می غلتند آرام و دزدکی از آسمان مختصرم تا مزرع گونه های گندمی رنگم به من نگاه می کنم؛ چه ساکت و صبور و چه عاشق و مسحور در دستمال دست می پیچم ژاله هایی که تنها برای تو اند. تویی که مثل من است چشمانت؛ پر از شبنم سرشار شعر غم تنها و بی همدم به من نگاه می کنم؛ من، گلی سرخم سر نهاده بر آغوش بارانم! سمیرا میرزا جانی عضو انجمن ادبی الهه ی الهام-87
«ابر، باران»
ابری نمی بارید
یا شاید زمستانی دگر نزدیک تر می شد!
در میان سال های پیر و جانفرسا
باز روزی از پی روزی دگر
باز فردا، باز فردا، باز فرداها
***
باران نمی بارید
امّا، من چه ناباور
میان این همه دیوار رنگارنگ
سکوت سهمگینم را شکستم
من چرا باور نمی کردم
نگاه معصیت بار زمستان را
که می سوزاند
معصومیت من را؟!
***
زمان آهسته می رفت و
زمین بیهوده می خندید
هوای سرد و بی روح زمستان را
کسی هرگز نمی فهمید!
نرگس عروجلو
انجمن ادبی الهه ی الهام-87
سه شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : حسن سلمانی
« شعر نشکفته»
تویی، تو
همان شعر نشکفته در باغ خاطر...
تو والاترین واژه ی سبز بی انتهایی...
و طوفانی
آن دم که ویران کنی خانقاه دلم را
و من با نگاهی پُر از هیچ
و در انتظار نگاهی
دو نرگس برای تمنّای یک بوسه از گونه های افق
می فرستم
قسم می خورم باز
تو تنهاترین واژه ی سرخ شعری
که چون غنچه ای ناشکفته
تمنّای احساس داری و در انتظاری!
معصومه گودرزی – استاد زبان فارسی
سه شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : حسن سلمانی
« هزار آینه»
دیرگاهی است که من منتظرم
بر لب چشمه ی عشق
عکسی از آینه ها می جویم
ردّ پای دلم آنجا پیداست
تو، هزار آینه در دل داری
و درست است که شاعر گفته:
« آنچه خوبان همه دارند، تو یکجا داری»
تو، سراپای وجودی
من، سراپا همه خاک
تو، همان قبله ی نوری
من، در اعماق مغاک
مدتی سخت به دنبال توأم
و تو از من دوری
خلوتی می جویم
شاید این عقده ی کور
با نگاه سحرت باز شود!
معصومه گودرزی- استاد زبان فارسی
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : حسن سلمانی
« بهار»
رویش کرده کمین
در کنار دانه های سرد برف
در میان جنگل و فریاد باد
درسکوت برف ها، در نبود آفتاب
عکس سبزی یافتم در خاطرات
نغمه ی پاک کبوترهای مست
آبی کمرنگ را پُُر کرده بود
کبک همسایه صدای عشق را
در میان برف ها گم کرده بود
در کنارم زندگی لبخند زد
عشق را بر جان من پیوند زد
گریه ی ابر سفید
بارش عشق و امید
خنده ی مست زمین
رویشی کرده کمین
رویش سبزینه ها
مرگ سرخ کینه ها
گریه ی سرمای سخت
در زمستانی که رفت
رویشی در جویبار
می رسد اینک بهار
سبزه ای رُست از زمین
رویشی کرده کمین
آسمان کم کم گریست
در دلش نوری دمید
اشک او بر سبزه ریخت
هفت رنگ شد آسمان
خنده زد رنگین کمان
سبزه می خندید و می رقصید ناز
دست هایش در نیاز
با خدایش در نماز
گریه های آسمان شدّت گرفت
آفتاب زنده تابیدن گرفت
سبزه ی نو رسته چون پیکی ز دشت انتظار
خنده زد، فرمود:
« می آید بهار»
معصومه گودرزی- استاد زبان فارسی
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 12:18 :: نويسنده : حسن سلمانی «سیب» دارم هوای آدمی کو رانده شد از باغ تو
دارم نشان از عالمی با کوثر و طوبای تو
رازی نهفته در دلم از آن بهشتی منزلم
ترسم که رسوایم کند افشای آن بی رای تو
من سیب را حس کرده ام، روزی که آدم شد برون
ترسم که سیب دیگری باشد مرا در راه تو
من عشق و علم و روح را در نام تو حس کرده ام
راهی نما تا این سه را یک جا کنم قربان تو
با آن که دارم آرزو سالی قریب عمر نوح
رفتن مرا شیرین تر از ماندن در این دنیای تو
از خود همی دانم که من با روح تو آدم شدم
آیا شود روزی که من آدم بیایم سوی تو؟
راز رضا شد برملا ای محرم اسرار ما
زین پس مرا آدم بخوان کو می رود در باغ تو
غلامرضا حاجی محمد
دبیر زبان انگلیسی- چهاردانگه
یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : حسن سلمانی
«چاره ای نیست»
چاره ای نیست!
چاره ای نیست!
برای
دست های یخ بسته ی خورشید
چاره ای نیست!
فرشته های جهنم
آمدند و آتش کبریت ها را دزدیدند
و دخترک کبیرت فروش
رویایش را گم کرد.
یاسر محمدی
بلبلان آباد کردستان
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 15:48 :: نويسنده : حسن سلمانی
از گریه مرا خانه ی چشم آب گرفتست
وز قصّه ی ما چشم تو را خواب گرفتست...
...با طلعت تو شمع چه حاجت شب ما را
چون روشنی از پرتو مهتاب گرفتست
چون عابد پر حیله به صد مکر و فن آن چشم
پوشیده سیه گوشه ی محراب گرفتست
زاهد که به جز روزه و کنجی نگرفتی
با یاد لبت جام می ناب گرفتست
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 13:56 :: نويسنده : حسن سلمانی
«سه تار بزن»
دلم گرفته عزیزم، کمی سه تار بزن
تمام غربت آیینه را هوار بزن
و حرف ها ی دلت را که مثل من تنهاست
بخوان و در غزلت شاعرانه جار بزن
دوباره چتر خودش را خزان گشوده به باغ
سری به وسعت تنهایی بهار بزن
اگر که لهجه ی باران هنوز یادت هست
به روی پنجره طرحی به یادگار بزن
پُر از ترنّم باران شده نگاهت، پس
به همنوایی شعرم بیا سه تار بزن.
پگاه تیموری
روزنامه ایران- ش2158
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : حسن سلمانی
«تو چه نازی پسرم!»
تو چه نازی پسرم
یادمه وقتی بدنیا اومدی
باز باز بود چشای گرد و سیاه تیله ایت
یادمه وقتی که چن ماهه بودی
با نوار و رقص کردی می شدیم غرق شادی
یادمه یکی از اون کادو های تولدت
تنبک کوچیکی بود که روش تو تپ تپ می زدی
یادمه با دستای کوچیک و ناز و توپولیت
با خودت می خوندی و همش رو تنبک می زدی
یادمه یکی از اون داستانای شاهنامه رو
مثل اون نقالای شیرین زبون
برامون می خوندی و دست می زدی
تو چه نازی پسرم
یادته وقتی بزرگتر که شدی
بردمت فرهنگسرا برا کلاس نقاشی
یادته یکسال بعد
رفتی اسکیتو قشنگ راه افتادی
جالب اینکه تو همه همبازیات
ریزه میزش تو بودی
وقتی که می افتادی
می زدی خودت رو اونراه
که مامان غش کردم
بیچاره مربیتون
هزار تا رنگ عوض می کرد
تا بفهمه که چیزیت نیست
آره ای گل پسرم
یادته وقت حموم
دور اون والور توی اطاقمون
شعر سرخپوستی می خوندیمخودمون
بونگا بونگا بونگا
آ آ ا آ او
تو چه نازی پسرم
می دونم که خوب یادت هست
روز پیش دبستانیت رو
انگاری چن روز پیش بود
یادته روزای اول انگاری می رفتی زتدون
روزای بعد دیگه برعکس خونه شئ برات یه زندون
خلاصه هر چی که بود با خوبی و خوشی تموم شد عسلم
تو جه نازی پسرم
سال بعدش تو شدی کلاس اول
یادته وقتی که ثبت نام شدی
دوتایی توی حیات مدرسه موندیمو تو شاد شدی
حالا که آخر ساله تو شدی شاگرد ممتاز
خوشحالم اما بذار من
بخونم برات یه آواز
یادت نره معلمات
یادت نره مربیات
یادت نره همبازیات
یادت نره توپ بازی های تو حیات
هر چی که بود همش یه مشت خا طره بود
آره ای گل پسرم .
غلامرضا حاجی محمد
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : حسن سلمانی
The voice of God
Happy the time happy the year
In every time in every where
O’ my darling I can hear
Not far away but just here
Open your eyes and your ears
This is voice of God you hear
The natural doom has been hear
So say you too with so cheer
Happy the time happy the year
In every time in every where
Gholamreza Hajimohammad
یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 12:45 :: نويسنده : حسن سلمانی
« وادی هشت»
بوسه ای از لب تو؛
می برد یاد مرا تا ته دشت
می دمد یک گل سرخ
آری آن دم که لبم روی لبان تو نشست.
خرّم آن روز که یادت برود،
لب خود را ز لبم برگیری
دست در دست و لبم روی لبت
خوش ببوسیم و برقصیم و بکوبیم، در این وادی هشت
مرغ جان را بدهم پر،
برود خانه ی دوست
باقی عمر از این جام پُر از شور و شعف
لب من با لب تو جمله شود ساکن دشت.
غلامرضا حاجی محمد
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : حسن سلمانی
«نیایش واپسین»
در سکوت مرگبار کوفه
در غریو بی صدای بیداد
مردی از تبار عشق
به تکاپو افتاد
تا بگیرد داد مظلوم از ظلم
تا نشاند به لبان بسته
سایه ای از خنده
تا بچیند ز رخ کودک بی فردا
اشکهای نم نم که روان گردیده
از هجوم بیداد
از غم بی پدری
از نبود نانی که کند سیر دلش
در دل یک شب استبدادی
مرد عاشق برخاست
بدره ی عشق به دوش
کوی و برذن پیمود
با تلنگر در هر خانه که غم پنهان بود
که غم بی پدری سخت و جانفرسا بود
به صدا در آورد
سهمی از عشق گذاشت
و روان شد سوی یک کوی دگر
که صدایش می کرد
مادر دلخسته، کودک بی فردا، قُمری لب بسته
کودکان کوفه، مادران تنها
توی شب های سیاه
منتظر می ماندند
تا که باز آواز مرد عاشق شنوند
بنوازد در را
ذره ای عشق گذارد بر در
و روانه گردد سوی یک کوی دگر
که طنین غم و داد
خواهد از عشق و وفا استمداد
در فضای کوفه
مردکی پُر کینه
دل شب می کاوید
تا که پیدا سازد
مرد عاشق پیشه
که صداقت می کاشت در دل و اندیشه
مردک پُر تلبیس
عهد و پیمانی داشت
با شب و با ابلیس
آرزو داشت که باز
خنده زنجیر شود
غم و درد و گریه
باز پاگیر شود
بی درنگ جمع شود
بذر عشق از کوفه
در سحرگاهی تار
در دل ماه صیام
در شب لیله ی قدر و شب نوزدهم
مرد عاشق برخاست
سوی مسجد آمد
تا که سر را ساید
بر در قبله ی عشق
با خدا راز کند
بر سر سجده ی عشق
تا بخواهد از یار
کودکان فردا
بی غم و غصّه و رنج
زندگی ساز کنند
عشق آغاز کنند
مادران تنها
همسران غمگین
بی محابا نکنند به تباهی تمکین
مرد عاشق پیشه
سر که بر سجده گذاشت
دست ابلیس از پشت
به فلق زد انگشت
گل عاشق را چید
بذر کینه پاشید
تیغ زهرآلودش
فرق عاشق یشکافت
خون گلگونه ی عشق
سجده را رنگین کرد
مرد عاشق پیشه
به خدا تمکین کرد.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : حسن سلمانی
« بالا»
چه قدر عاشقانه می تازد
سمن قلب من
برای آغوش تا همیشه پُر شکوهت
ببین!
تپش های پُر از شوقش
تا خود فلک رفته است.
مجنون تر از لیلی
گلبرگ دستان لطیفت را
شکوفا کن،
برای گم شدن
در معراج گل شدن.
سمیرا میرزا جانی
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : حسن سلمانی
«بهار»
بهار تو چه نام قشنگی!
حسّ تازه شدن
بهار، چه بو و برنگی!
رها شدن از خود
غرق بو شدن
نفس نفس زدن از دویدن بسیار
بهار حرف ندارد
با این هوای پُر از پاک
که گنجشک های عاشق باران
سر نشستن روی بلندترین و ضخیم ترین شاخه های درخت
چه قدر شلوغ می کنند؟!
بهار حرف ندارد!
حتی پرنده ها برای شنیدن صدای پای تو
چراغ های زبان را خاموش کرده اند.
بهار حرف ندارد!
تنها هوا دارد
و حسّ بلعیدن، شعله می کشد در تمام رگهایم
بهار، آمدن توست
از قرن های دوی به نام فاصله.
بهارِدیدن رویت
به یاد غروب های جمعه ات...
و بی صدا گریستن
درون قلب خسته ام
در هر دم و هر بازدم
من بهار می خواهم
بهار حرف ندارد...
سمیرا میرزاجانی
عضو انجمن ادبی الهه ی الهام
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : حسن سلمانی «دوبیتی» نرگس مست تو انگار شرابی دگر است حالم از دست تو انگار خرابی دگر است من شیدا چه کنم تا که شوم هاله ی دوست هاله ی وصل تو انگار سرابی دگر است غلامرضا حاجی محمد یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی
« پوچی»
دخترک پوچی را به تمامی می خواست
او در آن وادی سرگردانی
در پی یافتن مقصودی
سر به بالین تماشا می رفت
آشیانش را
پر مرغان صداقت
سوی مرداب سبکباری ها
با چنان اندوهی
بی صدا می بردند
او دگر می دانست
مقصدش پوشالی است
تو خالی است
چهره اش را پوشاند
دست هایش گفتند:
«چهره می پوشانی؟
تو خودت خواسته ای
مقصدت پوچ شود
رهروت تار شود»
دخترک می گریید
و نمی دانست او
در سراپرده ی یک حسّ غریب
چشمه ای می جوشد
چشمه ای آبی رنگ
و صدایی در آن
دخترک را می خواند:
«باز کن چشمت را»
ولی افسوس که آن حسّ غریب
دخترک را آشفت
دخترک خسته و رنجور و غمین
پای در راه نهاد
با شتابی خالی
سوی گورستانی
جشن روییدن خود را در خاک
به تماشا بنشست.
نیروانا
دوست و همکار الهه ی الهام
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : حسن سلمانی
هوا بس ناجوانمردانه آلوده است
نه از بنزین
که از ظلم سیاه دشمن دژخیم و افسونگر
دلم بی پرواز می خواهد
دلم یک آسمان آبی بی باز می خواهد
نمی دانم چرا سیمرغ را مرغان نمی جویند
نمی دانم چرا از عطر آزادی دگر مرغان نمی گویند
هوا دلگیر دلگیر است
دلم آواز می خواهد
دلم یک نغمه ی لاهوتی دمساز می خواهد
نمی دانم چرا کز دین فقط رعب و ریا مانده
نمی دانم چرا در این فضای دینی حاکم
ریا هم رو سیا مانده؟!
خشنود آرام
دبیر زبان انگلیسی و مبلغ نماز و قرآن
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:20 :: نويسنده : حسن سلمانی دلم برای خودم تنگ می شود اینجا و قلب ثانیه ها سنگ می شود اینجا تمام واژه ها مثل سایه خاموشند سکوت شب همه آهنگ می شود اینجا عبور گام های بی قرار تو روی دلم دوباره پر از رنگ می شود اینجا صدای گریه ی من با سکوت مبهم تو چقدر عجیب هماهنگ می شود اینجا برای وصف تمنای این دل تنها همیشه بین عبارات جنگ می شود اینجا لبخندهایت را قاب کرده ام نمی شود نگرانشان نبود کلاغ پیر این مزرعه لبخندت را خواهد دزدید آوازش در گلو خفه مانده مدت هاست می دانستی؟! آوازی که به تاراج می برد این سکوت را سال هاست کسی به رویش نخندیده دلم برایش سوخت لبخندت را رو به پنجره قاب کردم... حسرت شنیدن یک کلمه یک نگاه یک با هم بودن در دلم مانده! اشک؛ قطره قطره، چشم هایم را ترک می کند! پنجره ای که خسته است! از بودن من در پشت آن! و نگاه هایی که به انتهای کوچه نرسیده! خسته و کسل باز می گردند! ... خورشید لحظه لحظه بالا می آید! از کتاب مجموعه شعر: صنلی خالی دکتر حسن باقری صمغ آبادی
روبرویم یک صندلی است! خالی!!! خالی و مرا بر و بر نگاه می کند! کسی آنجا نیست! خاطره خانم پرسه می زند! کسی بود! که روزی روزگاری، می آمد روبروی خاطره نشسته ام! نگاهم می کند! امشب تولد یک خاطره است! میهمانش من! میزبانش او! او یعنی خالی! او یعنی خاطره! خاطره ای ازلی ذر خیال من! او یعنی همه! همه یعنی یک! او یعنی« یک صندلی خالی»!!! از کتاب مجموعه شعر: صندلی خالی دکتر حسن باقری صمغ آیادی
کوچه پس کوچه ها! صدای خش خش برگ ها! زیر پای یک تنها! در یک غروب بعد از ظهر! پاییزی پاییزی! که، بهار رفته است! تنهایی؛ قدم زدن؛ بهانه دارد! بهاری دیگر فرا رسد، بهانه ها خواهند مرد! از کتاب مجموعه شعر: صندلی خالی دکتر حسن باقری صمغ ابادی اینجا شلوغ است! همانند دل تو شلوغ شلوغ! اما دل من ساکت است همانند چشم های ساکت و بی سرانجام تو چشم های معصوم و کنجکاو تو! راستی شلوغ بودن هم عالمی دارد اما ساکت بودن چه عالمی می تواند داشته باشد؟
هوا امروز خوب است بوی خوب دیروزها را می دهد بوی زندگی بوی بودن اما فردا؟ هیچ نمی دانم ای کاش فردا هم بوی خوب دیروز را داشته باشد! از کتاب مجموعه شعر:صندلی خالی دکتر حسن باقری صمغ آبادی گفتم: بیا! آمد! دست در دست حس دریاچه را دور زدیم! نا باورانه، عشق را، در این شرجی مه گرفته، دوباره باور کردم! اگر دست هایش در دست هایم خواب نبودند؛ دریاچه از ذوق برای غرق کردنش، لحظه ای هم درنگ نمی کرد! از کتاب مجموعه شعر:صندلی خالی دور می شویم از چراغ ها باز می شوند گره گرم سرانگشت ها و طعم دلچسب خیال زهر می شود در سکوت ها دور می شویم و خاطره... دور می شویم و آه... دور می شویم و وقت که نمی رسد به انتها چشم های تو رنگ راز می شوند و نام کوچکت «گناه» میان تمام نام ها دور می شویم و واژه ها چه قدر زشت می شوند تا همیشه ی همیشه اشتباه * * * دور می شویم و دیر می شوند تمام زودها
در انتهای بودنم غم لانه کرده در دلم آتش زبانه می کشد از دست و پای گفتنم دیروز را گم کرده ام در جستنش دیوانه ام فردا قراری تازه دارم با رازقی های حیاط خانه انم شاید که او هم مثل من گم گشته دارد در دلش وقتی نگاهش می کنم او هم نگاهم می کند وقتی صدایش می کنم او هم صدایم می کند من درد دل وا می کنم او هم شکایت می کند من درد خویش از بی کسی او هم ز هجران کسی. شاعر و نویسنده ی رمان«کابوس» خانم:زهرا محمدی چه رستاخیز زیبایی است! آن دم کز نگاه گرم تو بر خاک خاموش وجودم رویش خورشید می بینم و زیباتر... شکوه کوه های سر به دامان زلال آسمان بخشیده کاندر جای پای تو به روی خاک بکر سرزمین ذهن خود جاوید می بینم و قاب قلب خود را مسخ تصویری به نام « یاد تو!»
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : حسن سلمانی موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|